ورق مرگ






در کنار تو ای خفته در خاک من اینک ایستاده ام . تو در خاک غرقه و من نیز در اشک . می خواهم فریاد زنم ولی هیچ یک از اعضایم مرا

یاری نمی دهند . می خواهم بر سر زنم ، ولی مگر دستها رمقی دارند . می خواهم دست روزگار را بشکنم ، ولی مگر می توانم . خبر

کاری تر از آن بود که تصور می گشت . باورش نداشتم و نخواهم داشت . آخر چطور می توان باور کرد . کدامین عقل باورش دارد . کدامین

دیده خون نگرید . کدامین کس های ، دریغ و درد نگوید . کدامین شخص است که او را مرده پندارد . اویی که دریای محبت بود . اویی که

درس ایثار بود . اویی که سر مشق دوستی بود . آخر مگر محبت می میرد . آخر مگر دوستی و ایثار فراموش می گردد. نه هرگز ، هرگز

او در خاطر نمی میرد . زیرا او مساویست با محبت و محبت هرگز نمی میرد . محبت را تو با نگاهت در عمق وجودم کاشتی و با کلامت آن

را ابیاری کردی ، تا که اینک تبدیل به درختی عظیم گشته ، درختی با ریشه هایی به عمق 8 سال .

آن روزها ، هنگام وداع با تو ، هیچ نفهمیدم . لحظه ها گذشت ، ثانیه ها ، روزها ، هفته ها و ماهها نیز گذشت تا که فهمیدم دست روزگار

مرا با خود به کجا برد . جوانی گذشت تا که فهمیدم سرنوشت با من چه بازیها داشت . همچون شمع آب شدم تا که فهمیدم سر

زندگانی شمع در چیست . عمرم بر فنا رفت تا که فهمیدم سوختن یعنی چه . مفهمومش را با وجود خود درک کردم تا که شناختمش .

آنگاه بود که آه از نهادم برخاست . آهی که تیری شد و بر چشم هر رهگذری نشست . آهی که تیری شد و بر قلب دوست و دشمن فرود

آمد . آهی که تیری شد و فرق سر بیگانه ای را شکافت .

تا به خود آمدم خویش را درون محفظه ای شیشه ای یافتم . غریب و ساکت . مدهوش و حیران . با تکه هایی از قلب شکسته . دوستان

همگی در پشت شیشه بودند . تنها مرا دیدند و بین ما فاصله ای بس عمیق بود . تنها اشکهایم را دیدند . ولی مانند من گرمای آتش را

حس نکردند . تا نیمه راه با من آمدند . ولی ندیدند که پروانه ایی در دل شب ، در گرد شمع ، در راه عشق خویش ، لب بسته به کام

مرگ فرو رفت . دست و تن لرزانم را دیدند ، گرمم کردند ولی هیچگاه نفهمیدند که این سرما ، سرمای طبیعت نیست . سرمایی است

که زمین در گردش خود بر من نشاند . سرمایی که تا مغز استخوانم نفوذ کرد .

زمان گذشت و در گذشت خود همه چیز را به باد فراموشی سپرد . باد وزیدن کرد و زشت ترین روزها ی زندگی را با خود برد . آن روزها با

تمامی اشکها ، غمها ، فریادها و فغانها ، با تمامی آشوبهای دل گذشت . حال من هستم و من . تنها من باقی ماندم و شانه های خم

شده زیر بار سنگین زندگی . تنها من ماندم و دیوار بلند جدائیها . تنها من هستم و این زندگی . من هستم . من حرف می زنم . من فریاد

می زنم . پس من هستم . زنده ام و زندگی می کنم . باید بمانم . باید زندگی کنم . باید فردا را بسازم . من خواهم زیست ... تا ابد ...

همچون تو ... در کنار تو ... با خاطره هایت ... با یادگارهایت ... من نیز همچون تو نامم را شهره هر دو گیتی خواهم ساخت . من نیز

همچون تو چشمه جوشان محبت خواهم بود . من نیز مانند تو در کلاس درس زندگی ، دوستی تدریس می کنم . من معلم خوبیها

خواهم شد . من نتایج زندگیت را به بار خواهم نشاند . من ثمره عمر کوتاهت را جاودان خواهم ساخت . من همچون اختری ، روشنگر فردا

خواهم شد . من همچون فانوسی روشنگر راه خواهم شد . من تسلیم سرنوشت نخواهم شد ، و قید سرنوشت را باقی نخواهم

گذاشت . من گره های کور را باز خواهم کرد . من فردا را خواهم ساخت به بهترین شکل و به بهترین صورت .

شاید این تسلی بخش خاطر پریشانم باشد . شاید این قوه تحرکم باشد . شاید این دست مرا بگیرد و مرا بدان سوی مرز خوشبختی

رهنمون سازد .

و آن زمان است که بودنت برایم چیز غریب نمی نماید . آن لحظه ایست که بودنت را با ذره ذره وجود خویش با تک تک سلولهایم تا به

انتهای درونم حس خواهم کرد . و چه زیباست آن لحظه .

 

 

چه زیبا ... چه ارام ... چه آزاد

 

از تو خواهم گفتن چون جز تو هیچ نمی دانم . برایت خواهم سرودن که این تنهاست کارم .

 

                          کی رفته ای ز دل که تمنا کنم ترا
                          کی بوده ایی نهفته که پیدا کنم ترا

                      غیبت نکرده ایی که شوم طالب حضور
                         پنهان نگشته ای که هویدا کنم ترا

                       با صد هزار مهر برون آمدی که من
                          با صد هزار خاطره تماشا کنم ترا

 

                                          زیبا کده

                              من از مشکلاتم مهمترم

 

تونل برای پاک کردن صورت

گلاب ، آب خیار ، دو قطره آب لیمو ترش + دو قاشق عرق نعناء را داخل اسپری ریخته و به صورت اسپری کرده و با پنبه پاک می کنیم .

 

 

                                                         میکده

Not Was Living Except Labour Leson & Two Lend

هنگامی که ستاره بقای من سیاه گردد و روز عمر به آفتاب زرد فنا رسد ، زنم فریاد که من رفتم تو بیدار ای یار .

مرگ کلمه زیبایی است که با نامش تمام وجود می لرزد ، به یادش آرامش می یابد و به امیدش رنج و سختی را تحمل می کند و با وجودش پر پر می گردد .

مرگ افسانه ایست زیبا که حدیث سرایان از وصف آن عاجزند .

مرگ دوست قدیمیست که آشنای خود را به باد فراموشی سپرده .

بوقت مرگ من گلی زرد چینید تا آن را به دنیا هدیه دهم و گویم توشه من از تو گلی است به رنگ نفرت .

 

 

   پدر بزرگ رفت تا خوابی ابدی را تجربه کند