یادگاری





من برای تو در دفتر طبیعت یادگارها نوشته ام و در گوشه و کنار رازها
 
گفته ام و تو هر گاه خواسته باشی می توانی با یک نگاه یاد مرا تجدید
 
کنی .


اگر باور نداری یک شب مهتاب به آسمان بنگر ، به ستارگان بی شمار

خیره نگاه کن ، افکارت را از اینجا و آنجا مراجعت ده و روحت را آزاد


بگذار ... آن وقت خطوط نورانی را  که در آسمان نقش بسته اند بخوان

و در قلبت نگاهدار ،


تعجب مکن منم در آن لحظه صورت ترا در ماه می بینم ...اگر خسته

شدی به صدای مرغ شب گوش ده و به آنچه که از من برای تو فاش

می کند ، بیندیش . یک روز صبح کمی زودتر برخیز ، تنبلی مکن ،

پنجره را باز کن . به گلهایی که تازه شکفته اند نگاه کن ، کمی بیشتر

بنگر و یک یادگار دیگر هم از من بخوان و هرگز فراموش مکن و اگر

احیاناً گل سرخی در میانشان دیدی به قلبت بگو تا به تو بگوید : اینها

یادگار قلب اوست !...


غروب آن وقت که خورشید از آسمان قهر می کند . تو هم از همه قهر
 
کن ، از اتاق بیرون بیا ، کنار درخت کاج بنشین و دور از چشم دیگران

خطوطی را که از لای برگهای نازک آن در افق می بینی بخوان و بخاطر
 
بسپار و به صدای قلبت گوش فراده که می گوید :


این خطوط را با خون دل نوشته اند و تعجب مکن اگر بگوید در این

لحظه او سایه مبهمی از تو در انتهای آسمان می بیند و بعد ، کمی به
 
صدای ریزش برگها گوش فرا ده : این صدا زبان قلب من است . که

برای تو سخن می گوید ، از قلبت بخواه تا برای تو ترجمه کند .

 

هرگز نمی خواهم که از هم دور شویم ، ولی آن وقت که سرنوشت و

تقدیر ما را از هم جدا کرد مرا یاد کن و مطمئن باش در هر لحظه که

یاد من باشی منهم به یاد تو خواهم بود .


 

 

 

                                          زیبا کده

                            من از مشکلاتم مهمترم

 

سرکه سیب

علاوه بر خواص شفا بخشی که دارد پوست را نرم و لطیف می سازد . این ماده غذایی حاوی مقادیر بالایی از آنزیم هایی است که به جدا شدن سلولهای مرده ی پوست کمک می کند . علاوه بر این سرکه ی سیب چربی را می شکند و به هضم غذا کمک می کند .

 

 

                                  میکده

 

ای  باغبان  بهر  خدا ..............فرصت به گل چینان نده

بلبل بسی خون می خورد......تا نوگلی باز می شود

جاویدان





شبی غمرنگ فرا رسیده بود . ستارگان مبهوت به گوشه های افق گریخته بودند . دره هایی خاموش سر به ابهام دشتها نهاده همچون

کودکانی بودند که از ترس سر بر دامن مادر خویش گذاشته اند . تپه هایی افسرده به تاریکیها تکیه داده بودند . سکوت در سیاهی ها

شده بود . سایه های مرگ و نیستی رهگذران آفتاب سوخته زندگی را در خود ربوده بود . همهمه به سکوت گرائیده مرگ در همه جا

بگوش می رسید . زمین های خون گرفته مات دیگر رمقی نداشتند . ماه این مشعل آسمانی چون انسانی ترسیده از دخمه ای مهیب

آهسته آهسته پیش می آمد و پرتو خود را مانند شمعهای لرزانی که بر فراز معابد روشن می کنند بر روی زمین می لغزاند و گاه نیز روی

در ابرهای تیره می کشید . شاید می خواست این دشت خاموش درست روشن نشود . شاید از سیاهکاری های انسانها شرمگین شده

و اگر می توانست خود را در پشت افقهای دور می افکند و یا در اعماق اقیانوس غرق می ساخت . ستارگان مانند چراغ نیم مرده شبانان

، فروغ کم سو و از هم گسسته خود را بر سطح سیاه افق رها می کردند و حیرت زده هر یک از گوشه ایی دیده بر لاشه زمین دوخته

بودند تا فجایع بشریت را بنگرند . در آن وادی ، دلهایی کانون داغها و فراقها بود که جزء کابوس وهمناک رنج و اضطراب چیزی نمی دیدند .

در آن وادی جز فشرده ایی از غم و اندوه نبود . زندگی همچون تابلویی بود از ظلمی جاوید و غمی جاویدان . در آنجا صورتکهایی افسرده

به انتظار دمیدن اخرین سپیده زندگی نظاره گر طلوع و غروب خورشید هستند ، زندگی همچنان می گذشت تا اینکه روزی خورشید که از

پس کرانه های شرقی بیرون می دمید چشمش به غنچه های نرگس افتاد که لب بسته در دخمه های مرگ آرام خوابیده اند .

 

و این برگیست در سیاهدشت غمناک که به آن سوی بیابانهای وسیعی که دست ستم آلود ، فضایشان را نفشرده است ، پیامی می برد

 

 

من اینجا بس دلم تنگ است

به هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم قدرم در راه بی بازگشت بگذاریم

قدم در راه بی بازگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است

 

زیبا کده

من از مشکلاتم مهمترم

 

برای اینکه چشم خسته ، درخشش بیشتر پیدا کند با سایه آبی می توانیم به سفیدی چشم کمک کنیم .

برای دوام آرایش پس از پودر زدن با یک تکه پنبه مرطوب که آب آن را خوب گرفته اید ، پوست را کمپرس کنید .

 

 

میکده

حبابها قربانی هوای درون خویشند

 

 

هنگامی که برگهای زرد و قرمز خبر آمدن پاییز و برودت را بدهند ، هنگامی که پرندگان زیبا جیک جیک کنان ما را ترک گویند و چشمه

های آب ساکن در وجودشان نشینند . من نیز ترا به همراه برگها می سپارم تا با خود ببرند . ترا بدست پرندگان میسپارم تا ترا از کنار من

دور برند . ترا بدست چشمه می سپارم تا ترا در خود محفوظ دارند و آن وقت آهی می کشم و خوشحال بسوی آسمان پرواز می کنم .

زیرا از دست تو ای بند غم برای همیشه آزاد گشتم .

دست در دست هم دهیم به مهر ...

 

 

                                      زمان : 84/6/3

                                       مکان : دربند

 

با فرار از گرمای تابستانه شهر ، نسیمی به استقبالم آمد و داغی دلم را ربود ، و خنکای آن را به مغز استخوانم رساند . جانی تازه از راه ریه وارد حیاتم شد . نفسی عمیق کشیدم . زندگی مال من شده بود . افکار مثبت به یکباره از هر طرف بهم هجوم آورده بود . زندگی شیرین شد و شیرینی اش کامم را با این شعر شیرین تر کرد .


                    سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند

                 همدم گل نمی شود ، یاد چمن نمی کند  


شعر از شاعر عشق ، حافظ که هراز گاهی راه زبانم را در پیش می گیرد و بر کلامم جاری می شود . بادی از غرور این شادی به درون فرستادم . سینه ام را چون صخره های پیش رو جلو دادم و با عزم جزم ادای کوهنوردان حرفه ایی را در آوردم . بگذریم که نیمی از کوه پیمائیم را با تله سی انجام دادم ولی آبشار دوقلو کجا و این قدم زدن سلانه سلانه کجا .

صدای تلاطم آب که آمد . طلابت کوه را در یادم آورد . به پائین نگاه کردم . دره ایی بود و درختی و رودی . آب به شدت به صخره بزرگی

می خورد . جنگ سختی بین شان در گرفته بود . صخره تصمیم به عقب نشینی و جا خالی کردن ، نداشت . ایستاده بود و تازیانه های رود وحشی را تحمل می کرد و این برخورده ، صدایی از سختی و مقاومت را در گوش می نشاند . پشتم را صاف کردم . قدرت بیشتری یافته بودم . حالا دیگرزمین که هیچ ، سایر کرات هم داشت یکی یکی مال من می شد . حس قدرتم دیگر زمین و مکان نمی شناخت . تا هر کجا که دوست داشت ، پیش می رفت . لبخندی بر لب نشاندم . من این میان ، نوک هستی بودم .

به درختان نزدیکتر می شدم . صدای بلبلان ، دیگر این سمفونی شکوه قدرت را تکمیل کرد . چه زیبا بود . لحظه ایی چشم بستم . تاب دیدن این همه زیبایی و این همه احساس دلفریب را یکجا نداشتم . با چشمانی فرو بسته ، تنها به صدای طبیعت گوش سپردم تا نتی را هضم کنم و به تک تک سلولهایم برسانم . مملو شدم . به درجه اشباح رسیدم . چشمانم تاب تاریکی را نیاورد . به سویی گشودمشان . کفتران عاشق در گوشه ایی نرد عشق می باختند . صدای بغ بغویشان در صدای طبیعت گم شده بود و تنها جلوه ایی در چشم رهگذران باریک بین داشت .

چایی و قلیا نی و بویی و کبابی . همه را گذراندم به امید انتها . ایستادم و ادامه را نگریستم . سنگهایی بود زیر پا . شر شر ابی و سر بالایی تند . خواستم نفسی تجدید کنم . نگاهی به بالا انداختم . رهگذران قله عشق در آمد و شد بودند . دو کفتر عاشق هم دست در دست هم ، شانه به شانه هم ، نگاه در نگاه هم ، کلام بر زبان ، لبخند بر لبان و پر از حس زیبای شکفتن سرازیری تند عشق را در می نوردیدند . به کنار هم رسیدیم .

 

پسر : " راستی شما کجایی هستید ؟!!! "

نکته : وقتی تند و شتابان به قله های عشق می روید حتماً از طرف اسم ، فامیل ، سن و شهرشان را بپرسید .

چرایی : آمدیم و مثلاً آقا پسره خواست شیرین زبانی کند و مذاق طرف را با شهد شیرین جوکی ترکی یا رشتی و یا ...شیرین کند . خوب فکر کنید اگر آن خانم حساس ترک یا رشتی و یا ... باشد چقدر حالش می گیره . چیزی به شما نمی گه ولی شاید دیدار بعدی را بایکوت کند .

درس آخر : قابل توجه آقا پسرها . جزء سوالهای اول آشنایی شهر را هم اضافه کنید . میدانید که تهران است و انواع و اقسام شهریت ها در آن یافت می شود . درست مثل اسم فامیل بازی کردن دوران کودکی و بعد با شناخت کاملتری

 

                   دست در دست هم دهیم به مهر

                     تا که میهن خویش را کنیم آباد

 

                                     زیبا کده

                         من از مشکلاتم مهمترم

موهای خوشبو

کمی عطر به برس خود ، قبل از شروع برس کردن موهایتان بپاشید .


                                       میکده

 

پیچیده ترین خلقت خدایی ، ناشناخته ترین موجود زمینی ، دو پایی دو چهره که زمین و زمان را در نوردیده . همگان را شناخته جز وجود پر پیچ و خم خود . جز دنیای درونش را . جز گوشه گوشه زوایای مغز پیچ در پیچ اش را . اویی که می تواند در اوج کمال باشد و هم او گاهی در پستی . هم کریه است و زشت و هم زیباترین زیبائیها . خالقش آنقدر گونه گونی را در او پدید آورده تا همگان را حیران کند و نتیجه این حیرانی تمامی سخنها ، کتابها و تحلیلهای روان شناسانه ای است که فراوانند . ولی براستی شناخت این موجود کار سادهایی است ؟

کسانی که ادای پاکی می کنند و تمام کسانی که نا پاکند ، اگر شرایط برایتان به گونه دیگری رقم می خورد ، آن وقت در کجا ایستاده بودید . وقتی وسوسه های زمینی به سراغتان می آمد ، چه می کردید .....

 

  تا کی دل من چشم به در داشته باشد ؟

              ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد !

                           آن باد که آغشته به بوی نفس توست

                                          از کوچه ما کاش گذر داشته باشد !