پدر





                                  پدر روزت مبارک

 

 پدر می خواهم با تو کمی حرف بزنم . حرفهای بسیار در سینه نهفته دارم . دردهای بسیار در دل جای دادم . چه شبها که اشک پنهان نریرختم . چه روزها که غم تو مرا به زانو نزد . سالهاست که بدور از همیم . سالهایی که در انتظار تو سپری گشت و حال می فهمم که انتظار مفهومی نداشت . انتظار تو هیچ بود . دلم خوش بود . دلم را خوش کرده بودند . کاش آن روز که دیر کردی ، می فهمیدم که دیگر هرگز نمی آیی . کاش آن روز که همگی بر سر می زدند ، می فهمیدم که غم هجران توست که بر ما فرود آمد . کاش آن روز که همگی با دیده ترحم در من می نگریستند ، می فهمیدم که عنوان یتیم بر من نهادند . کاش آن روز که همگی بر من محبت های بی دریغ می کردند ، می فهمیدم که می خواهند جای تو را برایم پر کنند . ولی پدر هرگز ، هرگز دستهای محبت آنان ، دست گرم تو نشد . آن روزها هر چه می خواستم برایم محیا بود . ولی پدر ، آنان هیچگاه نفهمیدند که بوی پدر را نمی دهند . محبت چه بسیار پدران را دیدم ، ولی پدر آنان هیچگاه پدر نشدند . به من گفتند که مردی رفتی پیش خدا ، مردی و رفتی به بهشت . دیگر درد نمی کشی ، دیگر کار نمی کنی . آن روز گریستم . ولی باز نتوانستم بفهمم . ذهن کوچک من نمی توانست که آخر چرا دیگر نباید ترا ببینم . دلم را خوش کردم . خود را گول زدم . نخواستم باور کنم . گفتم که تو می آیی . گفتم چو بیایی غم دل با تو بگویم ، غم دل با که بگویم که تو هرگز نیامدی . سالها انتظار به من آموخت که مرگ یعنی چه . سالها فراغ دیدار به من آموخت که سرنوشت با ما چه بازیها داشت . سالهای بسیار گذشت که بفهمم چرا مادر دیگر نمی خندد . سالها گذشت ولی سالیان بیشتری در پیش رو داریم . تا به اینجا به امید پوچ و واهی دیدن تو سپری گشت ولی سالیان دراز را دیگر چه کنم ....

...مادر ، مادر خوبم ، تو هرگز نمیر . زیرا از مردن برای همیشه متنفر شدم . مادر تو هرگز ما را ترک نکن . غم پدر خود ما را بس . دلهای کوچک ما دیگر بیشتر از این طاقت ندارد . ما دیگر از غم اشباح شدیم ...

 

...من اینجا ، من اینجا در درون خویشتن آرام می گریم و تو ای دوست نمی دانی چه جانسوز است . نمی دانی چه جانسوز است . که انسان در درون خویشتن گرید ، نمی دانی . من اینجا دیدگاهم موسم تاریکی شبهاست . من اینجا دیدگاهم دشت خاموش تمناهاست . من اینجا زندگی را از ورای پرده اشک زلال خویش می بینم . همان افسانه تکراری پیش است . همان افسانه تکراری پوچ است . دگر در چشم من خورشید زیبا نیست که این گوی افق پیمای زرین ، این زمان سرد است . من اینجا از پس دیوار سنگین سکوتی تلخ و من اینجا از پس کوه بلند نامرادیها ، به یاد روزهای مرده در آغوش سرد عمر ، به یاد آرزوهایی که در گور زمان پوسید پرستوهای خیال خود را می دهم پرواز . به اوج آسمان آبی شهر مردگان ، به انجایی که قلب مردمش هرگز نمی تپد . به آنجایی که ابر زندگی ره در حریمش ندارد . به آنجایی که آفتابش دیگر رمقی ندارد . ولی افسوس ، ولی افسوس که سرود خویش با باد می خوانم و درد خویش با سنگ می گویم .

 

                  هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

                  دور از رخ تو ، چشم مرا نور نماندست

پرنده های خیالم را به سویت پر دادم . آنقدر بالا و بالاتر فرستادم تا در کنارت به پرواز در آیند . دیگر از تو تصوری در ذهن ندارم . خطوط چهره ات تبدیل به چند شکل نا مفهوم شدند که آن روز در دفترم کشیدم . از تو تنها ان تصویر را به یاد دارم و دیگر هیچ .

به کدامین سو بنگرم تا رخ تو ببینم . شوق دیدار تو دارم . چندیست که دیگر نگاه مهربانت را نمی بینم . هر چه بیشتر می جویم ، کمتر می یابم . ترا تنها درون قاب طلایی اطرافت می توان دید . تو را درون حصار کردند و بر سر طاقچه برای همیشه جای دادند . زمان لحظه ایی ایستاد و ترا برای همیشه ثابت نگه داشت .

از تو خواهم گفتن . از تو خواهم نوشتن و از تو خواهم سرودن . زیرا که جز تو هیچ نمی دانم .

برایت خواهم سرود :

                  کی رفته ایی ز دل که تمنا کنم ترا

                 کی بوده ایی نهفته که پیدا کنم ترا

                 غیبت نکرده ایی که شوم طالب حضور

                 پنهان نگشته ای که هویدا کنم ترا

                با صد هزار مهر برون امدی که من

                با صد هزار خاطره تماشا کنم ترا

بیا که بی تو خانه ویران گشت . بیا که بی تو دلها پریشان گشت . بیا که بی تو دلم طاقت ماندن ندارد . بیا که بی تو اشکها ز من فر مان نمی برند . بیا که بی تو لبها دیگر نمی گشایند . بیا که شاید بار دیگر شکوفه لبخند بر لبانم بنشیند . بیا که شاید بار دیگر چشمان بی فروغم ز نورت روشن گردد . بیا که شاید بار دیگر چهره زیبای زندگی را ببینم .

ندانستم که آن شب ، شب آخر بود . ندانستم که آن بار سفر ، توشه آخرت بود . آن شب در خواب دیدم سوار بر دوچرخه در آسمان پرواز کردی . خندیدم ، چه بسیار هم خندیدم . آخر جالب بود . پرواز با دوچرخه جالب ترین تصور در ذهن کودکیم بود . ولی ندانستم که آن حقیقت بود . آری آن تخیل به واقعیت تبدیل شد . تو پرواز کردی و من خندیدم . زیرا ندانستم پرواز یعنی چه .

 


                           رفتی ولی روزت مبارک

هم مسیر





هواپیما که از زمین کنده شد دل من نیز همزمان بر روی زمین پاک ایران افتاد و تنها جسمم به سمت سوئد به پرواز در آمد . چشمهایم را روی هم گذاشتم . دلم می خواست برای آخرین بار تصویری از رامین در ذهنم داشته باشم . دیوانه ای عاشق که مرا از شهر و دیارم آواره کرد . دوست نداشتم به آینده بنگرم . ابهامش مرا دیوانه می کرد . من که چون کالا و به عنوان عروس پستی به آغوش همسری می رفتم که شناختی از او نداشتم . و طوق ازدواجش تنها از میان عکسی به انگشتانم فرو رفته بود .

می خواستم در پناه خاطرات گذشته ساعتهایی که هنوز به سوئد نرسیدم با رامین باشم . تا برای همیشه در کنار همسر قانونی ام زندگی خوبی را آغاز کنم ،دو سالی را که پشت کنکور گذراندم جز بطالت چیزی برایم نداشت . بعد از سالهای دبیرستان و خاطرات خوشش دو سال برایم خیلی عذاب آور بود . با اینکه ظاهراً درس می خواندم و یا با کارهای دیگر سر خود را گرم می کردم ولی دلم تنگ بود برای مدرسه و خاصیت آن میزها که نا خود آگاه شیطنت را وارد جریان خون مان می کرد .

بالاخره انتظارم سر آمد . البته چون فکرشو نمی کردم که قبول شوم ، منتظرش هم نبودم . برای همین دنبال لیست اسامی پذیرفته شدگان هم نرفتم . توی خونه نشسته بودم که زنگ تلفن به صدا در آمد . گوشی را برداشتم . همسایه مان بود . خیلی خوشحال بهم تبریک گفت . نمی فهمیدم چی می گوید . یعنی می فهمیدم ولی مثل گیجها مانده بودم چه بگویم . شوکه شده بودم . یادم می آید که فقط خندیدم . چرا و به چه علت نمی دانم . تا شب خندیدم و خوشحال بودم ،

انگار خدا اون لحظه دو بال بهم هدیه کرد . و من آن بالا در اوج اسمان آبی بودم ، درست مثل خوابهای بچگی ام . یادم می آید همیشه در آسمان پرواز می کردم . ولی آخر خوابهایم همیشه سقوط بود و من چقدر می ترسیدم ولی آن لحظه به انتهای خوابم فکر نکردم . فقط سر مست این باده بودم .

در بزرگی برویم باز شده بود و می رفتم تا محیط بزرگتری را تجربه کنم و این برایم یک موفقیت بزرگ محسوب می شد . البته در آن لحظه چون تازه در ابتدای راه بودم . ابتدای راهی که بایستی در انتها به موفقیت ختم شود ولی بچه تر و خام تر از آن بودم که بفهمم این تازه شروع راهی سخت است .

 

بوی مهر که آمد زنده شدم . همیشه عاشق پائیز بودم . برایم پائیز عشق بود و زندگی . برخلاف خیلی ها که پائیز را غم انگیز می خوانند و شروع خزان . برای من شروع یک بهار بود . رنگهای زرد ، نارنجی و قرمز پائیز رنگهای زندگی بودند . نسیم خوش مهر که به صورتم خورد ، مهرش را وارد جانم کرد . به سمت محیطی ناشناخته به راه افتادم .

 

با پا گذاشتن به محیط دانشگاه نا گاه بزرگ شدم . نه یک شبه بلکه در یک لحظه و چه خوب بود آن احساسی که در آن لحظه داشتم . سینه ام را به جلو دادم ، بادی در غبغب انداختم و با عزمی جزم به دنبال کلاسم راه افتادم . توی کریدور بودم که بنفشه را دیدم . فریاد بلندی کشیدم : "بنفشششه"

 

خیلی خوشحال شده بودم . بنفشه از دوستان دوران دبیرستانم بود . خیلی با هم صمیمی نبودیم ولی اینجا بنفشه برایم حکم آشنایی دیرین را پیدا کرده بود . وقتی به بنفشه رسیدم ، خودم را در آغوشش انداختم . هر دو خوشحال بودیم . هم دوره و هم رشته . این خیلی عالی بود . دست هم را گرفتیم و به سمت کلاس به راه افتادیم .

 

وای !! نزدیک بود پس بیفتم . یک کلاس بزرگ و پر بود از دختر و پسر . یعنی ما با پسرها همکلاس بودیم . این دیگر غیر قابل تصور بود . تمام کلاسهای علوم اجتماعی جدا بود و این تنها کلاس مختلط محسوب می شد .وله وله ایی بر پا بود که نگو و نپرس . دخترها و پسرها چنان سر ذوق آمده بودند که حد و حساب نداشت و همگان چون یک لحظه که پا درون دانشگاه گذاشته بودند ، بزرگ شده بودند سعی می کردند خود را نبازند ولی کاملاًمعلوم بود که بسیار هیجان زده اند .

 

کلاس لبالب پر بود رویمان نمی شد داخل شویم . پس از مدتها که ما را از جنس مخالف دور کرده بودند و پسرها از چند متر و چهار کوچه بالاتر باید می رفتند ، حالا این حضور نزدیک برایمان سخت بود . اولین صندلی نزدیک به در و دیوار که فاصله دوری با پسرها داشت را انتخاب کردیم و با بنفشه نشستیم . جرات سر برگرداندن نداشتم ، زیر لبی به بنفشه گفتم : " بنفشه اینجا چه خبره . من روم نمی شه ." گفت بی خیال و با سایر دخترها مشغول صحبت شد .

 

بنفشه دختر خونگرم و بشاشی بود . شیطنت خودش را داشت ولی در برخوردهایش بخصوص با پسرها متانت خاص خود را نشان می داد . حسابی با بغل دستی گرم گرفته بود و کاشف به عمل آورده بود که او نیز تقریباً هم مسیر و هم محلی ماست و این شد که بهناز هم وارد گروه دو نفرمان شد . بهناز نیز دختر آرامی بود . علاقه ایی به رشته اش نداشت و تمام هم و غم اش این بود تا در رشته مورد علاقه اش یعنی تربیت بدنی قبول شود .

 

استاد که وارد کلاس شد تمامی همهمه ها پایان یافت . دکتر فرجاد بود . بارها و بارها در تلویزیون پای بحثهای اجتماعیش نشسته بودیم . خیلی خوشحال شدیم . برایمان افتخار بود که از نزدیک ببینیمش چه رسد به اینکه شاگردش باشیم . مبانی جامعه شناسی یعنی شناخت دردهای جامعه . می خواست ما را پزشکانی تربیت کند تا درد آشنای جامعه گردیم ولی بنفشه و بهناز بیشتر ترجیح می دادند تا آشنای جامعه کلاس باشند . یکی یکی پسرها را از نظر گذرانند و بعد با پچ پچی زدند زیر خنده .

 

هیچ وقت نفهمیدم چه گفتند ولی یک روز که خسته از تمامی بازیهای جامعه کوچک و بزرگ بودم بنفشه بهم گفت که اون پچ پچ سرنوشتت بود که برایت رقم زدیم . با آرنج زدم به پهلوی بنفشه :" چه خبره بنفشه همه شنیدند ." لبخندی زد و گفت اون پسره را می بینی هم ردیف ما چسبیده به پنجره ، هی به تو نگاه می کنه . لبخندی زدم . می دونم که قرمز شده بودم زیر چشمی نگاهی به اون طرف کردم . نگاهم به نگاهش گره خورد . گفتم : " آره بنفشه . خاک بر سرم . " شدت خنده بنفشه و بهناز بیشتر شد .

 

حالا دیگه بنفشه از زور اینکه صداش در نیاید یک دستش روی دلش بود و دست دیگرش روی دهنش . پچ پچ های بنفشه و بهناز تمامی نداشت . و اما من مثل جن زده ها مبهوت اون نگاه شده بودم .نگاه استاد و تذکرش و نگاه چند تا از دخترها و پسرها جلویی صدای بهناز و بنفشه را برید . استاد لبخندی زد و گفت : " بگوئید ما هم بخندیم ." لبخند استاد پر از معنا بود و نگاهش توانسته بود شیطنت های ما را حدس بزند . جو کلاس بهم ریخت . پچ پچ در کلاس حاکم شد . همه سر می جنباندند تا همکلاسی ها را بهتر ببینند . درس استاد پایان یافت . استاد یک نفر از دخترها و یک نفر از پسرها را به عنوان نماینده انتخاب کرد و گفت : " به میمنت و مبارکی " و کل کلاس یکپارچه خنده و نگاههای پر شرر شد .

ساعت اول تمام شد . تا فاصله کلاس روان شناسی زدیم تو کریدور . بنفشه و بهناز مشغول آشنایی با دختران همکلاسی بودند . داشتم مطالب روی برٌد را می خواندم . تمام حواسم روی برد بود ، یک لحظه برگشتم تا ببینم بنفشه کجاست که نگاهم به نگاه اون پسره خورد . حسابی دست و پاچه شدم . احساس کردم که گونه هایم عین لبو شده . او هم هول شده بود پسر خجالتی بود . از اون بچه مثبت ها . بهناز اسمش را گذاشته بود آقازاده . چون می گفت پسر خیلی خوبی است . البته بنفشه که احترام و ادب را گذاشته بود کنار و می گفت پخمه است و دست و پا چلفتی . اونها به گمان خودشان پخمه ترین پسر کلاس را به من بخشیده بودند .

 

اونها یک بازی را با من شروع کرده بودند و خبر نداشتند که این بازی دارد رنگ حقیقت به خود می گیرد .اولین روز درس و دانشگاه به پایان رسید . همراه بنفشه و بهناز به افتادیم . یک مسیر 20-15 دقیقه ایی را می بایست پیاده طی می کردیم تا به ایستگاه اتوبوس می رسیدیم . به راه افتادیم هم پاهایمان و هم زبان هایمان . آنقدر حرف هایمان زیاد بود که تمامی نداشت ، به طوری که گاهی اوقات تمامی حرفهایمان در هم گره می خورد و هر سه با هم حرف می زدیم . چه می گفتیم معلوم نبود اینقدر قاطی پاطی بود که حد نداشت از دانشجوها ، استاد ، کلاس ، کتاب و ...

 

مسیرمان انقلاب بود و سر را همان پر بود از کتاب ، لباس و آب میوه ...بنفشه که توامان 50 تا کار با هم انجام می دهد ، همانجور که داشت حرف می زد چشمش به دنبال شال گردن آبی که آویزان شده بود برگشت به عقب . یک دفعه عین برق گرفته ها برگشت و گفت : " بچه ها آقازاده "نا خود آگاه برگشتیم عقب . آقازاده بود و اکیپش . گروه آنها 5 نفره بود و درست پشت سر ما . قلب من اون لحظه از حرکت ایستاد و نمی دانم چرا چنین حسی کردم چون ضربان قلبم درست آن لحظه چند برابر معمولش می زد .

 

تاپ و توپ سینه ام را می توانستم ، ببینم . مقنعه ام بالا و پایین می شد . دستم را گذاشتم روی قلبم بلکه قدری آرامتر شود . بنفشه و بهناز هم که مرتب مسخره بازی در می آوردند . و الکی شلوغش می کردند . " مژده دارد می آید پیشت . مژده شماره تلفن می خواهد بدهد . مژده آمد آمد. ...و من خوش باور هر لحظه بیشتر به مرز سکته نزدیک می شدم . بنفشه و بهناز منو بازیچه دست خودشان و خنده های مستانه شان کرده بودند . هیچکدام حال من را نمی فهمیدند .

 

نمی دانم چرا دلم برایش می تپید . ظاهرش ، قیافه اش و همه چیزش معمولی بود . چیز قابل توجهی نداشت . جز اینکه به قول بچه ها آقازاده بود . البته به مفهوم بدش خنگ و پخمه . ولی هر چه که بود دلم را به تپش انداخته بود . به جمالزاده که رسیدیم به سمت بالا پیچیدیم . آنها ایستاده بودند و مشغول صحبت ، مثل اینکه دیگه مسیر مشترک نداشتیم . کمی آرام شدم . یه خورده بگی نگی بهم بر خورده بود . ازش بدم آمد . منتظرش بودم . گفتم شاید به خاطر من آمده . می خواهد همکلام و همقدم من شود و یا شاید شلوغ بازیهای بنفشه و بهناز این فکر را در من انداخته بود . شاید اشتباه می کردم . نگاهش هیچ مفهومی نداشت . زود خود را باخته بودم . نفس عمیقی کشیدم و گفتم بی خیال .

 

وارد صف اتوبوس شدیم ، که دیدم آقازاده پشت سر ما آمد داخل صف . این دیگه کجا بود . چطور بنفشه با آن سرک هاش او را ندیده بود . دوباره لرزیدن دست و پام را احساس کردم . اعصابم بهم ریخته بود . نفسم را در سینه حبس کردم . نمی دانستم باید چطور باهاش بر خورد کنم . حرفهای بنفشه و بهناز هم بیشتر افکارم را بهم می ریخت . چطور زمان گذشت و ما سوار اتوبوس شدیم نمی دانم . رفتیم آخر اتوبوس نشستیم . آقازاده هم یک صندلی در وسط اتوبوس ، در قسمت مردانه انتخاب کرد و پشت به ما نشست . چندان توجهی به ما نداشت .

 

ولی بنفشه و بهناز اینطور به من تلقین می کردند که با نگاهش به بیرون دارد زیر چشمی من را می پاید . نمی دانم چرا به حرفهای این دو نخاله گوش می دادم . اول بهناز پیاده شد . بعد نوبت من بود . آقازاده هنوز نشسته بود . سپردمش به بنفشه و پیاده شدم . یعنی خانه اش این طرفها بود یا دنبال من بود . اگر دنبال من بود پس که پیاده می شد ولی نشد . تا رسیدم خانه تند تند لباسهایم را عوض کردم و منتظر گذشت ثانیه ها شدم . می خواستم به بنفشه زنگ بزنم و نتیجه کار را بپرسم ، که زنگ تلفن به صدا در آمد .

 

بنفشه بود . خوشحال و پر انرژی از کشفیاتش . می گفت خانه شان را پیدا کرده . البته ایستگاهی که آقازاده پیاده شده بود . درست یک ایستگاه بالاتر از ما و دو ایستگاه بالاتر بنفشه پیاده شده بود . و شروع بازیهای هم مسیرمان بود . درست مثل یک بازی بچگانه مثل دختر بچه ها ی شاد و شنگول و بی خبر از هر جا که آن قدر در حال و هوای این بازی مشغول اند که مسیر را ندیده به زمین می خورند .

 

روزهایمان به همین منوال سپری می شد . کلاس ، شوخی و سر به سر گذاشتن بچه ها و بعضاً اساتید و درس خواندن شدید که جلوی پسرها کم نیاریم ، و آبروریزی نکنیم . ترم یک گذشت با فاصله کمی که برایمان طولانی ترین فاصله ها بود ، ترم دوم شروع شد . دیگه از پسرها خبری نبود ولی کماکان و گاه گداری آنها را در کریدور و یا در مسیر می دیدیم . حضور پسرها در ترم یک این حسن را داشت که حسابی درس می خواندیم و بچه ها عاشق کلاس و درس بودند ! غیبتی در کار نبود ولی ترم دو دیگه برای نمره و پاس کاری درس می خواندیم بیشتر بچه ها حواسشان به بیرون بود .

 

و بعضاً دیر آمدن و زود رفتن و غیبت کردن و وقت هایی که بیهوده تلف می شد . البته ما جز آن دسته نبودیم . چرا که هم مسیریمان این خوبی را داشت که ساعتی به شیطنت بپردازیم و ژن های شرورمان را آزاد کنیم . موقعه درس هم درس بود و کتاب و تحقیق و دربدری برای پیدا کردن کتاب . واحد تاریخ اسلام داشتیم و از کتاب خبری نبود . مغازه ها را یکی یکی به امید پیدا کردنش داشتیم گز می کردیم که ناگهان آقازاده را در حال دیدن کتاب های داخل قفسه دیدیم . می خواستم برگردم بیرون که بنفشه خفه نشده دستم را کشید . زبانم بند آمده بود . یادم رفت چی می خواستم . بهناز جورم را کشید و گفت : " تاریخ اسلام دارید ." با جواب منفی فروشنده داشتیم برمی گشتیم که آقازاده جلو آمد و سلام کرد .

 

گفت اگر تاریخ اسلام می خواهید من از فلان مغازه خریدم . یک آدرسی بهمان گفت ولی نا مفهوم تا با عنوان راهنما همراهمان شود . بهانه جور شده بود . بنفشه و بهناز هم بهانه او را تائید کردند و شدیم چهار نفر و به راه افتادیم . مسیر نسبتاً طولانی بود . پس از سوار شدن دو اتوبوس به مقصد رسیدیم و کتاب مورد نظر را خریدیم و راه افتادیم به طرف منزل . بهناز و بنفشه هم تمامی زمینه تنها بودن ما را فراهم می کردند چه در پیاده رویها و چه در ماشین سواری .

 

رامین پسر محجوب و خجالتی بود البته منهم دست کمی از او نداشتم البته نه همیشه ولی توی اون شرایط حسابی دست و پام را گم کرده بودم . خنده از لبهای رامین دور نمی شد . رامین ذره ذره در من نفوذ کرد و عشقش را با نگاه و لبخند قطره قطره در وجودم ریخت و آنقدر ادامه داد که تمامی وجودم شد دریای مهر او . در رگ هایم فقط عشق او جاری بود و در هر ثانیه و لحظه به تمامی سلولهایم می رسید . خودم را باخته بودم . سخت اسیرش شده بودم . اونیز بدتر از من . اسیرتر از من . همیشه و همه جا همراهم بود . طاقت دوری نداشت . ما را با هم می شناختند .

 

پسر عاطفی بود . من اولین عشقش بودم . البته او هم برای من به نوعی اولین بود . دوروبرم همیشه پسرهایی بودند که بهم توجه داشتند و یا ابراز علاقه و لطف می کردند ولی این جوری دل نسپرده بودم . معنای واقعی عشق را با رامین فهمیدم . رامین دو سال از من کوچکتر بود . با اینکه این مسئله برایم قابل هضم نبود و هیچ وقت چنین چیزی را دوست نداشتم ولی توی آن لحظات به تنها چیزی که فکر نمی کردم این مسئله بود .

 

نیمه های ترم بود که بهناز از جمع مان خارج شد . او توانست با پشتکارش در تربیت بدنی دانشگاه تهران قبول شود چیزی که همیشه بهش عشق می ورزید . بیچاره بنفشه با اینکه سعی می کردم همیشه با او باشم ولی خود او سعی می کرد در حاشیه ما باشد تا خلوتمان بهم نخورد تا این که مریم به جمع مان پیوست . مریم بچه همدان بود که با قبولی در تهران با سفر را بسته بود . خانه ایی برای اجاره می خواست که با معرفی خانه همسایه مان برای اجاره او نیز در مسیر ما قرار گرفت و وارد گروهمان شد .

 

5 سالی از ما بزرگتر بود . دختر رکی بود که گاهی رک گوئیهایش باعث ناراحتی مان می شد ولی بسیار مستقل و بذله گو بود و خانه مجردی او پاتوق فال ورق بود و خنده . به بودن هایمان ادامه دادیم . رامین فقط به یکی شدن می اندیشید . مرا برای ازدواج می خواست ولی خوب به این راحتی ها نبود . رامین مسئله خدمت و کار داشت و کوچکتر بودنش هم یک مشکل دیگر . خانواده اش یک خانواده سنتی و اصیل بودند . پدرش را از دست داده بود و با سه برادر و یک خواهرش زندگی می کرد . البته آینده کاری مطمنی داشت ، چرا که پدرش برای او و برادر دو قلویش مغازه ایی در بازار به ارث گذاشته بود .

 

با این که از نظر مادی بالاتر از ما بودند اما در ظاهر زندگی ساده تر و کلاس پایین تری داشتند . مادرش مخالف ازدواج رامین بود . البته حق داشت . رامین اول راه بود . درس ، سربازی ، کار ، مسکن ، پول و ... اینها حداقل چند سالی وقت می خواست . بعداً اختلاف سن مان هم مزید علت بود . در نظر مادرش من دختری بزرگتر بودم که پسرش را از راه بدر کرده بودم و عقل از سرش پرانده بودم و در نظر پدر و مادر من رامین پسر بچه ایی بود که بزرگ نشده بود و نمی توانست از عهده زندگی بر آید . خلاصه بچه بازی بود . یک بازی عاشقانه که پسرها و دخترها چند صباحی راه می اندازند و زود خسته می شوند .

 

پدرم یک ارتشی بود و طبیعی بود که نظم و انضباط در زندگیش جاری باشد و مادرم فرمانده اصلی خانه محسوب می شد . زنی که وقتی حکمی می کرد باید اجرایش می کردیم . و حکم مادرم این بود که رامین نه . البته مادرم خیلی بی راه نمی گفت . کوچکتر بودن رامین چیزی نبود که من راحت باهاش کنار بیایم . به عنوان یک تکیه گاه بهش اعتماد نداشتم . ولی عاشق دیوانگی هاش بودم . در عاشق دیوانه بود دیکتاتور بود و سعی می کرد با خشونت آن را پیاده کند . حکمش ازدواج ما بود . رامین و مادرم دو طرف این بازی مسخره بودند و من این وسط از توجهی که به من می شد لذت می بردم .

 

با مادرش بارها بارها برای خواستگاری به منزل مادرم فرستاده بود . ولی جواب مادرم یک کلام بود ، نه . مادرش اعتقاد داشت زمانی که به مرز ترشیدگی رسیدم مادرم حاضر می شود دستانم را در دست رامین قرار دهد . و تا آن موقع من چندین سال وقت داشتم . در این بازیها من بیشتر مشتاق دیدن التهاب و آتش عشق رامین بودم . برایم لذت بخش بود . در مقابل آتش و قهرش تنها لبخند پیروزی بر لبم بود . از این که رامین آنقدر مرا دوست دارد که حاضر است من و خود و تمام زندگی و هستی مان را به آتش بکشد ، تنها احساس خوب معشوقی در ذهن من بیدار می شد .

 

ادراکی نداشتم ، ولی بنفشه احساس ترس کرده بود . رامین می خواست من هر چه بیشتر با مادرم درگیر شوم . ولی در مقابل اصرارهای رامین حکم مادرم تغییر کرده بود . پرواز به سوئد . مجید برادرم سالها می شد که در سوئد مشغول درس بود . او رشته پزشکی دانشگاه تهران را به خاطر فشارها و تنگناهای آن زمان ترک کرد و به سوئد پناه برد . من آنقدر سرمست سوژه شدن بودم که بی اراده منتظر شدم تا برایم تصمیم بگیرند . قدرت مبارزه را نداشتم .

 

سالهای درس را پشت سر گذاشته بودم و در خبرگزاری مشغول کار شده بودم . موقعیت خوبی بود . ولی حکم مادرم هنوز تغییر نکرده بود و دائما این را در گوشم می کرد که موفقیت و ادامه تحصیلم فقط در سوئد ممکن است و دنبال کارهام بود که منو بفرسته سوئد . دیگه رامین را کمتر می دیدم . برایش شرط کرده بودم که موافقت مادرم برایم مهم است و او امید داشت که بالاخره خانواده ام را راضی می کند . من مثل رامین یک دنده نبودم و یا شاید لجباز . رامین لجبازی می کرد . دیگه خسته شده بودم . برای پایان دادن به این بازیها دفتر خاطرات رامین که تنها پیوند مان در آن لحظه بود را به دستش بسپارم .

 

چند وقتی می شد که کنترل شدیدی رویم بود . پس از پایان درس آنقدر آزاد نبودم که رامین را ببینم . کار بود سرویس و منزل دوباره فردا صبح ...دفتر را به بنفشه سپردم و خواستم این ماموریت را به دوش بکشد . و من منتظر نتیجه کار بودم . بیشتر عکس العمل رامین را می خواستم ببینم . یک چشمه دیگر از جنونش را . نمی دانم چی را در من تقویت می کرد .

شاید خود خواهی و غرور ، شاید اعتماد به نفس ، شاید ... ، نمی دانم آن لحظه ها درک نداشتم فقط می شنیدم و می دیدم و لبخندی از روی ابهام می زدم . بنفشه آمد و زنگ زد . اضطراب داشت . نگران بود . از رامین گفت که مانند دیوانه ها نعره می کشید و من تنها خندیدم .

لذت بردم . بنفشه فهمید که من نفهمیدم ، به پدرم زنگ زد ، و مادرم نیز با گوشی دیگر شنید که رامین زخم خورده تهدیدهای فراوانی کرده . بنفشه ترسیده بود . نگران سلامتی من بود . رامین می خواست تا من را بکشد ، تا من دیگر نباشم . من عامل تمامی این جنگهای روانی بودم . ولی از این که این قدر مرا دوست دارد که می خواهد هر دو با هم بمیریم برایم جالب بود . و دیگر مادرم عزمش را جزم کرد . نمی دانم بهرام از کجا پیدا شد . ولی از من خواستگاری کرد . چند بار از طریق تلفن با هم صحبت کردیم و بعد از چند هفته به ترکیه رفتیم .

 

بهرام هم آمد . هر جور بود باید از این مهلکه فراریم می دادند . دلم برای رامین می سوخت . رفتارش با اینکه برایم جالب و دلنشین بود و احساسات درونیم را ارضا می کرد . ولی برای زندگی این رفتارها دور از عقل و منطق بود . نمی دانستم تا کی عاشق خواهد ماند و می ترسیدم از اینکه بهش برسم و دیگر مثل سابق عاشقم نباشد . احساس می کردم به گونه ایی شدید لجباز است . بچه است و دارد برای به دست آوردن شکلاتی لجبازیی می کند . دوست داشتم همسرم رفتاری متین و مردانه تری داشته باشد .

 

البته اون روزها تنها مثل توپ به هر طرف هلم می دادند ، قل می خوردم . اصلاً نمی توانستم افکارم را جمع و جور کنم و تصمیم قاطعی بگیرم و تنها تصمیم گیری را به خانواده ام سپرده بودم . می خواستم خوشبخت باشم و مطمئناً مادرم نیز جز خوشبختی من چیزی نمی خواست . ولی نمیدانستم ، می توانم بدون رامین سر کنم یا نه . دیگر فکر نمی کردم . سعی کردم تا در ترکیه بهم خوش بگذرد . به لحظات دیدن بهرام چیزی نمانده بود . ظاهراً برادرم این خواستگار را برایم پیدا کرده بود . ولی هر کدام در شهرهای مختلف سوئد زندگی می کردند . چگونه با هم آشنا شدند و دوستی شان از کجا شروع شده بود ، نمی دانم .

 

مادرم که خیلی تعریفش را می کرد . می گفت مجید او را کاملاً می شناسد . بهرام دوران قبل از سربازی به طور قاچاق از کشور خارج شده بود . خانواده اش اهواز بودند . و من هیچ وقت آنها را ندیدم . ساعت 5 بود . هواپیما ی بهرام به زمین نشسته بود . تا دقایقی دیگر بیرون می آمد . دسته گلی را که دستم گرفته بودم ، نزدیک بینی بردم . بوئیدم . بوئی آشنا داشت . بوی گلهایی بود که رامین برایم می آورد . ولی این بار دیگر اضطراب و نگرانی در پی نداشت . پدرم پیشم بود و کمادرم کاملاً راضی . دیگه دلهره و دلواپسی نداشتم . این یعنی آرامش . آرامشی که با رامین نداشتم .

 

تنها عشق سرشار رامین بود که تمامی آن دل نگرانیها را تحمل می کردم ، و باز هم به سویش می رفتم . پدرمگفت : " مژده ، بهرام خان آمد ." نگاهی کردم . دقت کردم . اری خودش بود . شبیه عکسش . پسری قد بلند و چهار شانه ، سبزه و خوش چهره و کاملاً مردانه . بهرام 4 سال از من بزرگتر بود ، و مشغول کار و تحصیل . به ما که رسید دستشش را دراز کرد و سلام و علیکی رسمی به جا آورد . نگاهش در قلبم نفوذ کرد ولی آن را به تپش در نیاورد . آتش نگاه رامین را نداشت . ولی سعی کردم تا به چشم مرد زندگیم بهش نگاه کنم . پدرم پیشنهاد داد برای استراحت به هتل

 

برویم ولی بهرام بیشتر مایل بود قدم بزنیم و کمی صحبت کنیم . پدرم نیمکتی را انتخاب کرد ، و ما به قدم زدن پرداختیم . بهرام شروع به صحبت کرد . پسر خوبی بود . زندگی غرب او را عوض که نکرده بود هیچ ، فکر می کنم متعصب تر هم کرده بود . بیشتر حرفهایش دور این محور بود که می خواهم خودت باشی . تعصب و غیرت عجیبی داشت . شرط و شروط زیادی کرد . دامن کوتاه نپوشی ، موهاتو رنگ نکنی ، آرایش غلیظ نداشته باشی ... حسابی چشمش از دخترهای ایرانی که در سوئد دیده بود ترسیده بود . فکر می کرد برای یافتن آزادیهای اینچنینی می خواهم با او

 

ازدواج کنم . خبر از دلم نداشت . من داشتم از دلم فرار می کردم نه از روسری و مانتو . خیلی زود با بهرام به تفاهم رسیدم . البته دنبال تفاهم یا گشتن نقاط منفی او نبودم . باید به نتیجه می رسیدم . یعنی نتیجه که قبلاً رسیده بودیم باید عقد می کردیم . برای فردا قرار خرید گذاشتیم و تنها با خرید دو حلقه ساده ان را به پایان بردیم . عقدمان در سفارت انجام شد . خیلی رسمی و خشک ، بی حضور هیچ کس . من و بهرام و پدرم و یکی دو نفر که آنجا بودند به عنوان شهود و فرداش بهرام و من باید عازم می شدیم . البته بهرام به سمت سوئد و من ایران تا بقیه کارها انجام شود و من

 

بتوانم با دعوتنامه بهرام به سوئد بروم . خیلی زود همه چیز تغییر کرد . در عرض دو روز ، یک روز ، نه یک لحظه و آن هم تنها یک خطبه عقد . من مال دیگری شدم ، برای تمام عمر . رامین دیگر پایان یافت . دیگر کسی نبود تا با خشونت بخواهد من مال او شوم . دیگر از شور و اشتیاق و دیوانگی ها خبری نبود . تنها یک مراسم رسمی و پایان همه چیز . به ایران رسیدم . مادرم با آغوشی گرم به استقبالم آمد . خیلی خوشحال بود . تو فکر تدارک یک جشن بود . بهرام مقداری پول بهمان داد ، تا خرید عروسی و جشن را برگزار کنیم . برنامه های مادرم شروع شد . تاریخ جشن ،

لباس ، میز و صندلی ، آرایشگاه ، کارت عروسی ، میهمانان و ...خلاصه تمام وقتم پر شده بود . دیگه سر کار نمی رفتم . کمتراز بنفشه و دوستان دیگر خبر داشتم تا زمانی که کارت دعوت را برایشان بردم . خیلی دلم می خواست تا از بنفشه خبری از رامین بگیرم . ولی رویم نمی شد . نمی دانم چرا . نمی توانستم احساساتم را تجزیه و تحلیل کنم . از ازدواجم با بهرام پشیمان نبودم . می دانستم که به رامین نمی توانم برسم و اگر برسم با هزار مشکل و درد سر که هیچ فایده ایی نداشت . در عین حال هم می دانستم که در قبال رامین بد کردم .

 

البته نه ، اینجاشو نمی دانم . من بهش امید دادم که ادامه پیدا کرد یا او خودش بر سر حرفش ایستاد و بیهوده پافشاری کرد . البته زمانی که تصمیم قطعی گرفتم و دفترش را به دستش سپردم که او هم آن را به جوی آب پرت کرده بود و آن عکس العمل وحشیانه اش ، دیگر از او خبری نداشتم . نمی دانستم در چه حالی است و آیا می خواهد باز ادامه دهد یا نه .

 

دل به دریا زدم و از بنفشه سراغ رامین را گرفتم . بنفشه گفت : " بی خیالش شو " می گفت خبری ازش ندارد . ولی بنفشه فکر می کرد من برای ارضا حس شیطانی خود رامین را اذیت می کنم . در حالی که من نیز او را دوست داشتم فقط در مقابل مخالفت ها کوتاه آمدم ، و مقاومت نکردم . همین ، می خواستم در کنار خانواده ام باشم . نه در مقابل آنها . تا حدی هم به آنها حق می دادم . خلاصه همین که خبری ازش نبود خوب بود . شاید با این مسئله کنار آمده باشد .

 

رامین به خاطره پیوست و من عروس شدم . با لباسی سفید و تنها عکسی در کنارم . خیلی مسخره بود ، ولی جشنی بسیار گرمی بود . تمامی دوستانم بودند به اضافه مقداری از فامیل و همسایگان که در منزلمان برگزار شد . مادر و پدرم نگران بودند که مبادا رامین از راه برسه و جشن را خراب کنه . برای همین تعدادی از دوستان پسر خاله و پسر دایی را هم دعوت کرده بودند . ولی خبری از رامین نشد . رامین یک قطره آب شده بود . همش فکر می کردم مثل فیلمها وقتی از ماشین عروس پیاده می شوم می بینمش که با چشمی گریان به من نگاه می کند و یا مرا می دزد و یا مرا می کشد و یا ...

 

ولی آقاتر از این حرفها بود . بیخود اسمش را آقازاده نگذاشته بودیم . با یاد این اسم خنده ام می گیرد . بعد از چند ماه کارم درست شد و امروز من برای همیشه ایران را ترک می کنم و الان بین زمین و اسمان ، بین ایران و سوئد آخرین قطره اشکم را از نهان خانه چشمانم را تقدیم عشقش می کنم باشد تا مرا ببخشد .

 

 

 

                                               زیباکده

                                    من از مشکلاتم مهمترم

 

خارش و پوسته پوسته شدن پوست بدن

در صورت امکان به آب حمام خود روغن بیافزائید . پس از حمام ، آب موجود روی پوستتان را خشک کنید و در حالی که پوست هنوز مرطوب و جاذب است یک کرم بدن غلیظ روی آن بمالید .

 

                                                    میکده

بگذار تا بگریم در سوگ آنچه که داشتم و آنچه که ندارم . در سوگ آنچه که از دست دادم و آنچه که به دست می آورم . در سوگ عزیزی که رفت و عزیزی که می اید . در سوگ امیدهایی که رفت و امیدهایی که می آید . در سوگ برزخی که گرفتار آنم و از برزخی که نجات می یابم . اشک شوق و اشک نا مشتاقی .... و تنها نقطه های بی پایان زندگی ...

مادر



به یاد منیره

 

 

اوفتاد مرا شبی گذاری از بخت رمیده بر مزاری

در آن شب قیر گون نهادم پا بر سر قبر گلعذاری

برخاست ز قبر او صدائی سوزنده صدای آشنایی

کی زنده پر غرور سرمست امشب تو به مرده ای نظر کن

گر حال دل شکسته دانی شادان دل این شکسته پر کن

زین فاجعه ای که می دهم شرح بر خیز و جهانیان خبر کن

من در همه عمر خود سراسر این قصه شنیده ام مکرر

گویند چو زاد مادر پستان بدهان گرفتن آموخت

چون در دل شب رسم معمول از شوی خود استعانتی داشت

از گریه من در آن دل شب ناچار به دل ملالتی داشت

آنگاه که من بخواب بودم در بستر خود خوش حالتی داشت

تا در پی کامرانی خویش خاموش کند شراره من

شبها بر گاهواره من

بیدار نشست و خفتن آموخت

این رسم قدیم مادران است کز طفل به دل امید دارند

کانروز که از گذشت ایام گیسوی سیه سپید دارند

از وی بخورند اب و نانی جفا که دلی پلید دارند

چون دید بجز این زبانی هرگز ندهند آب و نانم

یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت

گویند که دختران بلاشک دارند ز مادان نشانی

شکردهنان خوب صورت زایند شکر دهانی

او نیز برای آنکه گوید در عهد شباب و نوجوانی

جانبخش بسان دخترم بود دندان و دهان و غبغب من

لبخند نهاد بر لب من

تا غنچه گل شکفتن آموخت

هر دخت به پیش چشم مادر آئینه نوجوانی اوست

لبخند دهان شکرینش آیا شکر دهانه اوست ؟

گر پیر شود غمی نباشد چون دختر او نشانه اوست

چون خواست نمونه جوانی آسان بتوان به هر کجا برد

دستم بگرفت و پابپا برد

تا شیوه راه رفتن آموخت

این مادر پیر آخر کار دانی که بدخت خو چها کرد

چون بیست رسید سال عمرم بر من در رنج و غصه وا کرد

من دل به جوانکی نهادم او نیز بیار من طمع کرد

شد عاشق روی شوهر من با موی سپید مادر من

این مادر پیر واژگون بخت چون مانع عشق خویش دیدم

یکشب که به خواب خفته بودم ناگاه به خاک و خون طپیدم

اکنون که بخاک خفته ام من یک غنچه نو شکفته ام من

ای دوست به گلشن جوانی آن طایر زار و بی پرم من

 

 

 

زیبا کده

من از مشکلاتم مهمترم

 

 

اگر می خواهید خط چشم بسیار دقیقی بکشید یک ساعت قبل از استفاده مداد چشم را در یخچال قرار دهید .

 

 

میکده

اگر زندگی فقط رنج و درد است ، اگر زندگی فقط سیلاب اشک است ، اگر زندگی فقط نشستن و برخاستن است ، اگر زندگی فقط مشت بر دیوار کوفتن است ، اگر زندگی فقط جای رهگذران عشق است ، اگر زندگی فقط چشم بستن و گشودن است ، اگر زندگی فقط شمردن روزهای عمر است ، اگر زندگی فقط پرده جهل را کشیدن است ف اگر زندگی فقط وقت را دریدن است ، اگر زندگی فقط عاری از حرکت بودن است ، اگر زندگی فقط ، فقط و فقط همین است و بس "پس مرا در این دنیای بزرگ خموشی و نادانی جایی نیست

 

 

دوست داشتم حرفی بودم یاد آور درد ................