همیشه به من می گفت : " تو دنیایی منی " غافل از این که روزی گفته بود : " دنیا برایم پوچ و بی ارزش است . "
به کدامین گناه ! آری ای یار به کدامین گناه مهر دلی تبدیل به کینه شد . به کدامین گناه شادی چشم تبدیل به اشک شد . به کدامین گناه ، ای یار ! انتقام جای دوستی شد . به کدامین گناه کلام در دهان حبس شد . به کدامین گناه ای همدم ، سینه پر از غم شد . به کدامین گناه ، پاها از رفتن سست شد . آری به راستی به کدامین گناه . گناه به گردن که بیاندازیم . گناه ...، گناه...، یا شاید هیچ !! این دوری است برای آمدن و می آید و می رود و ما را قدرتی برای مانع شدن نیست .
به کدامین گناه در مسلخ عشق پای کوفتن.........برای انتظار یار چشم بدر دوختن
باد غارتگری بودم ، وزیدم و غم دلها را با خود به غنیمت بردم .
باران بهاری بودم با شوق فردا در صدف چکیدم . حال که نقش مروارید گرفتم مرا به روی خاک افکندند .
بوم غمی بودم و در سیاهی شب لانه گرفتم .
حرف ناگفته ایی بودم یاد آور درد .
در این میان همه چیز بودم و هر کس از ظن خود شد یار من
ترا آن به که روی خود زمشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد
نامهای به روح
مهتاب من هرگاه که میخواستیم با هم صحبت کنیم همیشه سخنانت را با این جمله آغاز میکردی که " امروز می توانم به تو بگویم که چقدر دوستت دارم؟"
ابراز علاقه میان من و تو همیشه دوجانبه بود و در روزها و ماههای بعد زمانی که تقدیر علم و دانش شهر و بودنمان در کنار هم را گرفت اشتیاق ما را به همدیگر بیشتر و بیشتر نزدیک میکرد.
یکبار ازت پرسیدم پس از اینکه یکی از ما به آن دنیا رفت چگونه میخواهیم نشانهای از خود به دیگری بدهیم که حالمان خوب است. تو در پاسخ لبخندی بر پوچی حرفهایم که همیشه بیاعتقاد به آن شده بودی زدی زیرا تو به زندگی پس از مرگ هیچوقت عقیدهای نداشتی. من هم نظر مثبتی در این باره نداشتم و تقریبا با تو هم عقیده بودم. اما تجارب بسیاری داشتم که مرا متقاعد میکرد که میتوان از دنیای دیگر نشانهای دریافت کنم.
در این مدتها من و تو شدیدا به همدیگر وابسته شده بودیم و دیدارهای سختی که مدت تجدیدش از هفته بیشتر نمیشد. سرانجام رسید آنروزی که همیشه در موردش صحبتی با ترس داشتیم برای آخرین بار که در آغوشم می فشردمت متوجه جداییجسمیت شدم و در یک دم تنهایم گذاشتی.
در بیمارستان در لحظه وداع موقعی که جسم بیجانت را از من دور میکردند مادرت اجازه نداد که دستانت را در دست بگیرم و برای آخرین بار لمسشان کنم.
روزها یکی پس از دیگری میگذشتند و من دائما دعا میکردم تا صدایی از جانب تو بشنوم اما هیچ اتفاقی نمی افتاد. هر شب قبل از اینکه به خواب بروم آرزو میکردم تو را در رویا ببینم.
یک ماهی از جداییات میگذشت و من در این مدت هیچ نشانه ای دریافت نکرده بودم، هیچ چیز ندیدم و نشنیدم و احساس غم و اندوه شدیدی به خاطر از دست دادنت بر من چیره گشته بود.
اگر چه در تقدیر این تنهایی حل شدم و به زندگی بعد تو باید ادامه میدادم اما همیشه حس کودکی را داشتم که گم شده است.
یک روز، هنگامی که در اتاق کاملا تاریکم دستانم را بر سطح میز نامههایی که برایم فرستاده بودی میکشیدم.
تمنای شدیدی، برای دیدنت سراسر وجودم را در برگرفت. از این بابت که عاجزانه منتظر دریافت نشانهای از جانب تو بودم و هنوز ناکام بودم درمانده شده بودم. اعصابم به کلی به هم ریخته شده بود.
ناگهان متوجه شدم که ذهنم در یک حالت هوشیاری عمیقی قرار گرفته است. دچار یک حس غریب و کاملا واضحی شده بودم به طوری که توانستم ستون طویلی از اشکال و تصاویر مبهم را در ذهنم تصور کنم.
مطمئن شدم که خواب نیستم و رویا هم نمی بینم در حالتی فراتر از اینها قرار گرفته بودم.
از آرامش هر لحظهای که میگذشت بیشتر شگفت زده میشدم. یکدفعه احساس کردم دارم سعی میکنم پیامهایی را که برای من فرستاده میشد، کنترل کنم. ناگهان چهره معصومانهات ظاهر شد. ولی در شمایلی که در همان روز اول بر روی صندلی ترمینال دیده بودمت. موهای خرماییات که همانند یک تاج قرص صورت دلنشینت را در بر گرفته و جلوه زیبایی به تو بخشیده بود.
در حد غیر قابل تصوری واقعی و ملموس به نظر می رسیدی. همانند همان روز اول با التهاب و وقار به من نگاه میکردی. و هر از گاهی از دزدیدن نگاهایت درمانده میشدم.
در این هنگام رایحه عطر مورد علاقهات اتاق را در برگرفت منتظر به نظر میرسیدی و هیچ صحبتی نمی کردی و منی که شگفت زده شده بودم!!! از خود میپرسیدم:
چگونه ممکن است، در حالی که تمام افکارم مترصد و متمرکز دیدن در رویاها و خوابهایم میشد چگونه ناگهان حس حضورت را لمس میکردم از اینکه هیچگاه آرزوی دیدنت را در بیداری نکرده بودم احساس گناه کردم.
بهت گفتم من همیشه منتظر آمدنت در خوابهایم بودم چرا به یادم نبودی؟؟ تو هیچوقت نفهمیدی که من چه کشیدم؟
لبخند زدی- لبخندی زیبای زیبا- و با صراحت جوابم دادی" تنها چیزی که به خاطر میآورم از دوران با تو بودنم فقط دوست داشتنت است و اینکه آیا میتوانم دوباره دوستت داشته باشم؟ ناپدید شدی. ناگهان سرمایی بر اتاق حاکم شد و تمام بدنم به لرزه افتاد.
پس از آنروز تنها مساله ای که در این دیدار در خاطرات ماند یادآور دوست داشتنی بود که ما به هم میبخشیدیم. درد و رنج جدایی از تو همیشه و به هر نحوی از بین میرفتند ولی این عشق و دوست داشتنمان بود که باقی ماند.
کلماتت مهمترین چیزهایی بودند که من تا به حال شنیده بودم و در آن لحظه بر دل و جان من اثر عمیقی گذاشتند که پس از سالیان بیش همچنان طنینانداز زندگیم هستند. و من که دیگر حضور جسمی و روحیت را همیشه در کنار خود احساس میکنم.
ببخشید که نظراتم زیاد شد.
مطلب شما خیلی خیلی اظهار نظر میخواست که من از دادنش ناتوان بودم.
من اول صبح نظرم را دادم اما چون طولانی بود ناراحت شدند که بگذارند
اینها هم میخواهند که من اولین نباشم.
ولی فکر کنم شدم