فکاهی حکم اکسیژن را دارد و در هوایی برای تنفس لازم است .

 

سید غلامرضا روحانی در سال 1276 شمسی در شهر مشهد بدنیا آمد . او از سن دوازده سالگی به سرودن اشعار می پرداخته و به تدریج در انواع شعر اعم از جدی و فکاهی مهارتی به سزا یافت .

اشعار او از سال 1298 شمسی در جراید و مجلات ادبی و اشعار و مقالات فکاهی  آن زمان ، همچون گل زرد ، امید ، نسیم شمال ، طهران مصور، ناهید و توفیق  منتشر می شد .

شعر زیر از کلیات اشعار روحانی انتخاب شده
ازآن همسره
داشت پتیاره زنی شوهر از آن شوهرها...بود با شوهر خود همسر از آن همسرها
خانم از یک دو سه من پودر  یک ری سرخاب...شکل خودساخته چون
 عنتر از آن عنترها
مرد نا کرده به پا کفش که بیرون برود...زن او کرده به سر چادر از آن چادرها
ان بدنبال زن مردم و این بر سر بام...می پراند بهوا
کفتر از آن کفترها
کشتی شهوتشان داشت بهر بندرگاه...میل انداختن
لنگر از آن لنگرها 
روز آقا ز پی نوکری از بهر معاش ...شب بیک نوع دگر
نوکر از آن نوکرها
همه شب بود بدنبال زنان لاسزنان...خورد آخر بدلش 
خنجر از آن خنجرها
از قضا کرد شبی پیره زنی راتعقیب...پیره زن گفت منم
دختر از آن دخترها
بتمنای وصالم چو تو هر سرو قدی...قامتش گشته ز غم
چنبر از آن چنبرها
مرد چون این سخن از وی بشنید از در عجز...ریخت از دیده برخ
گوهر از آن گوهرها
گفت با پیره زن ای دختر زیبا طلعت...هست این بنده ترا چاکر از آن چاکرها
خواهم از جام تو شوم مست و خراب...وزلبانت بزنم ساغر از آن ساغرهاپرده بردار ز رخ تا که جمالت بینم...که ز عشق تو منم
مضطر از آن مضطرها
پیره زن از سر شب تا بسحر دل می برد...بود در دلبری این دلبر از آن دلبرها
بوسی آن مرد طلب کرد بصد عجز و نیاز...خواست تا نوش کند شکر از آن شکرها
سوخت اخر دل ان پیره زن بد دک و پوز...دهنی چون دهن اژدر از آن اژدرها
پیچه بالا زد و شد میوه گندیده عیان ...گفت زین میوه بکن
نوبر از آن نوبرها
مرد افکند از آنرو سر خجلت در پیش...که خدا داد بدو
کیفر از آن کیفرها
ساخت او را بفسون پیره زنی منتر خویش...زن او را دگری
منتر از آن منترها
بود تا نیمه شب آن زن ز پی عیش و نشاط...خورد صد جا به رگش نشتر از آن نشترها
نیمه شب آمد و گفتا به نمایش بودم...مرد هم کرد از و
باور از آن باورها
گفت امشب به هتل جای شما خالی بود...واقعاً گشت به پا
محشر از آن محشرها
سینما داشت بجان تو تماشا امشب...بود در پرده بسی
 منظر از آن منظرها
عشقبازی وسط جنگ عجب بامزه بود ...رفت عاشق به پس
سنگر از آن سنگرها
عاقبت عاشق و معشوق رسیدند بهم...هر دو خفتند بیک
 بستر از آن بسترها
شوهرش گفت که منهم چو تو خوش بودم خوش...بلکه بودم ز تو هم خوشتر از آن خوشترها

هر که را چشم بود در پی ناموس کسان
پی ناموس وی افتد نظر بلهوسان

 

 

 عیب پوش

 دیدم مردی که عیبها داشت ...در خانه زنی چو اژدها داشت
آن مرد به پشت داشت قوزی.....رنگ سیهش چو نیمسوزی
بس ابله روی و بد نما بود.........بی شبهه شبیه سنگ پا بود
چشم احول و هر دو دست او ک.پای چپ و راست هر دو اعرج
از اصل سرش نداشت موئی...............عیناً سر و کله اش کدوئی
بیچاره برای کسب روزی................کارش شده بود پینه دوزی
از اول صبح تا سر شب.....................می کرد معاش را مرتب
وقتی که به ساعت شش و هفت..از دکه به سوی خانه می رفت
یک دست گرفته گوشت با نان....یک دسته ز سبزیش بدامان
در جیب نهاده چای با قند...........می رفت به سوی خانه خرسند
هر شب که به خانه امد آن مرد.........زن شرط ادب به جا می آورد
بر جسته به لب سلام او داشت.........افزون ز حد احترام او داشت
دایم نظرش به مال شو بود.........نی بر  بدی جمال او بود
روزی ز قضا کساد شد کار.........و ز کسب نگشت بار شو بار
بی چیز به خانه امد آن مرد..........زن خیره نظر به سوی او کرد
گفتا ز چه صورتت سیاه است ..چشمت چپ و سر چو قرص ماه است
پایت شل و هم کج است دستت..........باید که به باد فحش بستت
با این همه عیبها که داری..............جن است ز دیدنت فراری
با جیب پر ان فقیر معیوب.............عیبش همه بود در نظر خوب
چون کیسه تهی ز سیم و زر شد.........رخساره عیب جلوه گر شد
شو گفت که عیب من نداریست ...در فقر حقارت است و خواریست
مال است چراغ شام تاریک........مال است  که  بد  بدان شود نیک
صد عیب هر آن که روش باشد..........مال است که عیب پوش باشد
یک شب که به کف نبوده مالم........عیبم شده فاش بر عیالم
هر زن که دلش به مال باشد
بر گردن شو وبال باشد

 

 خواهش بوسه

 
گفتم که بوسه ئی به من بینوابده...پنداشت من گدایم و گفتا خدابده
گفتم مریض عشقم و مفلوک هجر تو........گفتا بخواب و پول طبیب و دوا بده
گفتم طبیب عشق توئی چاره وصلتست.....گفتا نخست حق علاج مرا بده گفتم شوم تصدق تو گفت پول اگر........داری تصدقی به فقیر و گدا بده

گفتم که تشنه لب لعلم به خنده گفت.......سکنجبین بخور جگرت را جلا بده

گفتم که مشکلم بگشا گفت نذر کن...آجیل مغز کرده مشکل گشا بده

گفتم چو من به صحبت بیگانه دل مبند

گفتا که دل به دلبر دیر آشنا بده

نظرات 6 + ارسال نظر
من دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:17 ب.ظ http://pardismadhouse.blogsky.com

چش و چارم دراومد!

فریبا شش بلوکی دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:05 ب.ظ http://fariba1348.blogfa.com

سلام
به به چه عجب چشم ما به جمالتون روشن شد
این پست فکاهی رو هم تقریبا همشو خوندم
جالب بود
ممنونم از حضور سبز و نظر لطفت
شاد باشی

جواتی دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:10 ب.ظ http://forozan.parsiblog.com

سلام کجایی دیگه طرفهای ما نمیایی نکنه منو فراموش کردی حقم داری ما همیشه .........................................
فکاهی قشنگ تر از بقیه بود بای

م ه ت ا ب دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:54 ب.ظ

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
گز دست من خلاص دل مگر آنجا شود


خداحافظ

اکبر یارمحمدی دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:59 ب.ظ http://akdi.blogsky.com

سلام
خوشحال شدم که بازم آپ کردی واقعا عالی بود به خصوص از این آخری یعنی خواهش بوسه خیلی لذت بردم با حال بود.
منم به زودی آپ می کنم فقط یه کم سرم شلوغه به همین خاطر بعد از تموم شدن این ایام پرمشغله یه چیزایی سرهم میکنم تا ببینم چی میشه.
فعلا بای

جهانگیر دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:15 ب.ظ http://jahanbin.blogsky.com

سلام
مطلب رو خوندم. جذاب بود. از انتخابتون متشکر.
شاد باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد