-
گل من
سهشنبه 24 آبانماه سال 1384 12:15
میخواهم یک داستان برایتان تعریف کنم. البته با اجازه عزیزترینم در گرما گرم تابستان پیر مردی که دست تقدیر نقابش را از هر لذتی واهی در این جهان جسمی رویگردان کرده بود در جاده زندگی سردر گم و حیران در امتدادی سر سبز با دستهگلی از گلهای اقاقی در حرکت بود. این عادت هفتگیش بود که این مسیر را بپیماید. در بین راه...
-
گناه
دوشنبه 23 آبانماه سال 1384 09:42
همیشه به من می گفت : " تو دنیایی منی " غافل از این که روزی گفته بود : " دنیا برایم پوچ و بی ارزش است . " به کدامین گناه ! آری ای یار به کدامین گناه مهر دلی تبدیل به کینه شد . به کدامین گناه شادی چشم تبدیل به اشک شد . به کدامین گناه ، ای یار ! انتقام جای دوستی شد . به کدامین گناه کلام در دهان حبس شد . به کدامین گناه ای...
-
شب سوم
شنبه 7 آبانماه سال 1384 11:27
قیامتی بر پاست . جای تکانی را نداری. قاعدتاً باید کلافه شوی ، ولی آرامی. نفوذ آیات بیش از آن است که تنگی نفس ات را به شماره اندازد. و تو فقط می بینی ، می بینی تا به آخر . چراغها که خاموش می شود ، غم عالم بر دلت به یکباره فرو می ریزد. خلوتی می شود بین تو و کائنات. ولی مگر جسارت این ارتباط را داری.پس میشنویی و می شنویی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آبانماه سال 1384 11:47
فکاهی حکم اکسیژن را دارد و در هوایی برای تنفس لازم است . سید غلامرضا روحانی در سال 1276 شمسی در شهر مشهد بدنیا آمد . او از سن دوازده سالگی به سرودن اشعار می پرداخته و به تدریج در انواع شعر اعم از جدی و فکاهی مهارتی به سزا یافت . اشعار او از سال 1298 شمسی در جراید و مجلات ادبی و اشعار و مقالات فکاهی آن زمان ، همچون گل...
-
یادگاری
شنبه 23 مهرماه سال 1384 10:54
من برای تو در دفتر طبیعت یادگارها نوشته ام و در گوشه و کنار رازها گفته ام و تو هر گاه خواسته باشی می توانی با یک نگاه یاد مرا تجدید کنی . اگر باور نداری یک شب مهتاب به آسمان بنگر ، به ستارگان بی شمار خیره نگاه کن ، افکارت را از اینجا و آنجا مراجعت ده و روحت را آزاد بگذار ... آن وقت خطوط نورانی را که در آسمان نقش بسته...
-
جاویدان
شنبه 16 مهرماه سال 1384 17:46
شبی غمرنگ فرا رسیده بود . ستارگان مبهوت به گوشه های افق گریخته بودند . دره هایی خاموش سر به ابهام دشتها نهاده همچون کودکانی بودند که از ترس سر بر دامن مادر خویش گذاشته اند . تپه هایی افسرده به تاریکیها تکیه داده بودند . سکوت در سیاهی ها شده بود . سایه های مرگ و نیستی رهگذران آفتاب سوخته زندگی را در خود ربوده بود ....
-
دست در دست هم دهیم به مهر ...
جمعه 1 مهرماه سال 1384 12:17
زمان : 84/6/3 مکان : دربند با فرار از گرمای تابستانه شهر ، نسیمی به استقبالم آمد و داغی دلم را ربود ، و خنکای آن را به مغز استخوانم رساند . جانی تازه از راه ریه وارد حیاتم شد . نفسی عمیق کشیدم . زندگی مال من شده بود . افکار مثبت به یکباره از هر طرف بهم هجوم آورده بود . زندگی شیرین شد و شیرینی اش کامم را با این شعر...
-
پاییز
شنبه 26 شهریورماه سال 1384 13:54
همیشه هر کس وقتی از پاییز گفته ، از غم پاییز گفته و زیبایی های آن را ندیده . او نمی دانسته که پاییز فصل شمال است . فصل کوههای پوشیده از جنگل . فصل رنگها ، فصل زرد قرمز ، فصل زندگی ، فصل پویایی ، فصل رشد ، فصل لذت از هوایی دلپذیر ، از بارانهای فصلی و گاه و بیگاه . از نسیمش که گویی ترا به سوی خود فرا می خواند . در این...
-
دانی
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1384 14:39
دانی که در پی این شب تاریک چه ها خواهد آمد ؟ دانی که در پس نگاه تلخ نگارم چه ها نهفته است ؟ دانی که در پشت این سرمای دستانم غم چه ها می گذرد ؟ دانی که چشمان پر آبم ، نشان چه ها دارد ؟ دانی که دل شکسته ام ، غم که دارد ؟ دانی که چرا بار سنگینی از نفرت بر قلمم نشسته ؟ دانی که این خشم را از برای چه در وجودم کاشتند و آبش...
-
بلم
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1384 14:35
از برای صحبتم شنوایی است ؟ از بهر کلامم تشنه ایی است ؟ در برهوت قلبم پوینده ایی است ؟ در گریه های شب و روزم ، اشک دیگری است ؟ در کابوسهایم ، در رویاهایم ، در اندیشه ام ، در دردهایم ، در گوشه گوشه این پهندشت وجود ، باغبانی هست که حاصل سازد زندگانی را ؟ حیات را در دستش بگیرد و رو سوی خورشید کند . تیر قلبم در کمینگاه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1384 21:24
امروز و فردا می خواستم از دوستی ها بنویسم . می خواستم از گرمای وجود بنویسم . می خواستم از کلام مهر بنویسم . می خواستم از افسون نگاه بنویسم . می خواستم هیچ ننویسم و تمامی آنها را در قلبم حک کنم . می خواستم سینه ام را بشکافم و آن خطوط حک شده در قلبم را در پای جوی جاری وجودم بریزم . می خواستم از شوقش به گوشه ای پناه برم...
-
پدر
شنبه 29 مردادماه سال 1384 11:27
پدر روزت مبارک پدر می خواهم با تو کمی حرف بزنم . حرفهای بسیار در سینه نهفته دارم . دردهای بسیار در دل جای دادم . چه شبها که اشک پنهان نریرختم . چه روزها که غم تو مرا به زانو نزد . سالهاست که بدور از همیم . سالهایی که در انتظار تو سپری گشت و حال می فهمم که انتظار مفهومی نداشت . انتظار تو هیچ بود . دلم خوش بود . دلم را...
-
هم مسیر
یکشنبه 23 مردادماه سال 1384 11:29
هواپیما که از زمین کنده شد دل من نیز همزمان بر روی زمین پاک ایران افتاد و تنها جسمم به سمت سوئد به پرواز در آمد . چشمهایم را روی هم گذاشتم . دلم می خواست برای آخرین بار تصویری از رامین در ذهنم داشته باشم . دیوانه ای عاشق که مرا از شهر و دیارم آواره کرد . دوست نداشتم به آینده بنگرم . ابهامش مرا دیوانه می کرد . من که...
-
مادر
دوشنبه 10 مردادماه سال 1384 11:44
به یاد منیره اوفتاد مرا شبی گذاری از بخت رمیده بر مزاری در آن شب قیر گون نهادم پا بر سر قبر گلعذاری برخاست ز قبر او صدائی سوزنده صدای آشنایی کی زنده پر غرور سرمست امشب تو به مرده ای نظر کن گر حال دل شکسته دانی شادان دل این شکسته پر کن زین فاجعه ای که می دهم شرح بر خیز و جهانیان خبر کن من در همه عمر خود سراسر این قصه...
-
ورق مرگ
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1384 19:53
در کنار تو ای خفته در خاک من اینک ایستاده ام . تو در خاک غرقه و من نیز در اشک . می خواهم فریاد زنم ولی هیچ یک از اعضایم مرا یاری نمی دهند . می خواهم بر سر زنم ، ولی مگر دستها رمقی دارند . می خواهم دست روزگار را بشکنم ، ولی مگر می توانم . خبر کاری تر از آن بود که تصور می گشت . باورش نداشتم و نخواهم داشت . آخر چطور می...
-
یک حسرت
سهشنبه 28 تیرماه سال 1384 10:31
دل توی دلم نبود ، دلهره عجیبی داشتم . نمی دانم چرا . دلم گواهی می داد قدمی که بر می دارم راه زندگیمو تغییر خواهد داد . جرات در زدن نداشتم . رو به سمیرا کردم و گفتم تو در بزن . سمیرا که با چشم و ابرو سر به سرم می گذاشت یک قدم جلوتر گذاشت و چند ضربه به در نواخت . در باز شد . دوتایی بر جا میخکوب شدیم . سمیرا لبخندی از...
-
خاطرات یک گل
دوشنبه 20 تیرماه سال 1384 13:07
گلی بودم آزاد در دشت شقایقها . با تبسمی شاد و دلی آزاد . صبحدم وقتی شه سیارگان از شرق خرامان خرامان به سویم می آمد نظاره گرش بودم و شبها هنگامی که جمال جهان آرا نقاب سیاه بر چهره می زد با دعوت نوازش نسیم به خوابی آرام فرو می رفتم و آن گاه شقایقهای قرمز بالای سرم چتری از می ساختند و روزها گلبانگ هزار دستان بر شاخسار...
-
وقتی که عشق هر کی هر کی شد
یکشنبه 12 تیرماه سال 1384 10:52
سالیانی است که زلیخا عاشق دیوانه وار یوسف است . روزگار درازیست که مجنون ، مجنون گشته و در عشق لیلی می سوزد . سالهاست که فرهاد از عشق شیرین بر کوه و سنگ می کوبد . بر سر لیلی و مجنون ما چه آمد ؟ عشق شیرین و فرهاد چه شد ؟ ویس و رامین به کجا رفتند ؟ امروزه روز چه شده ؟ بر سر عشق ما چه آمده مدرنیزه شده ! غرب گرا گشته ؟!...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 تیرماه سال 1384 11:09
ای زبان از برای چه هستی . در کجا هستی ، ای هستی دهنده این روح سرگردان و این جسم کم فروغم . از چه اینگونه آنان را به بازی مرگ و نیستی فرا می خوانی . مجسمه ای زیبا در مقابل آینه ولی نه آینه ایی زیبا و صاف ،بل آینه ای شکسته شده در بازی روزگار . آخر این دل تا کجا جا دارد . گورستانی بود برای تمامی آن چیزهایی که می آزردش ....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 تیرماه سال 1384 19:12
با شور و شوق زاید الوصفی که داشتیم ، زودتر از همیشه بیدار شدم . اولین روز درس امروز آغاز می گشت . باید تا ظهر صبر می کردم . کاسه صبرم دیگه لبریز شده بود به طرف جزوه های ترم پیش رفتم . جامعه شناسی را برداشتم . ورق زدم . عجیب هوای کلاس را کرده بودم . هر ورقی که می زدم ، خاطره ایی شیرین در ذهنم تداعی می شد . به پایان...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 خردادماه سال 1384 21:12
می جویمت در هرجا ، در تبسم گل ، در نوازش باد ، در زوزه آب ، در طلوع صبح ، در فغان بلبلان عاشق ، در آسمان پر ستاره ها ، در آغوش خاک ، در عکس ماه ، در روی گل ، در پرواز پرنده ، در کمال نفس ، در افق تاریک ، در نغمه باران ، در اوج آسمان ، در باورهای غلط ، در پهنای دریا ، در فلک افسون ، در پیام درد ، در آه سرد ، در شفق خون...
-
اسیر
دوشنبه 23 خردادماه سال 1384 13:52
اسیرم ؛ اسیری در دو راهی های ماندن و رفتن . اسیر در تنگنای دانستن و ندانستن . اسیر چهار چوب قیودات . اسیر در تمامی دایره های بسته دنیا . می خواستم رهایی یابم . می خواستم از هر چه بند است بگریزم . می خواستم در دنیایی فراتر از آنچه پیش رو دارم پا بگذارم . می خواستم نا دیدینها را ببینم . می خواستم فریاد کنم . می خواستم...
-
مادر
شنبه 21 خردادماه سال 1384 16:23
مادر . مادرم کجایی . آخر تو کجایی که چند ی است خانه مان را بی حضور تو می یابم . مادر ای التیام بخش گریه های شبانه ام . ای فریاد رس لحظه های تنهاییم . ای همره دستان لرزانم . ای مادر . زمانی که خانه را به قهر ترک گفتی به یاد آوردی اشک تنهایی ما را . به یاد آوردی دیوار سنگی سکوت بین ما و پدر را . به یاد آوردی جوجکانت را...
-
گریه بر درد فراوان نکنم چه کنم ....ناله از سینه سوزان نکنم پس چه
پنجشنبه 19 خردادماه سال 1384 09:41
در دریای خیالم همچون غریقی بی امید به غروب خورشید می نگرم ، به خورشیدی که دیگر رمقی برایش نمانده و در پس ابر سیه بر غم دل آرام می گرید . لبان تشنه من در کنار دریا ی فنا و نیستی به دنبال آب حیات است ، به دنبال چشمه های گوارای جاوید عشق ، لب تشنه ام ، تشنه آزادی از اسارت زنجیر تن ، تشنه رهایی از بی هدفی و نا امیدی ....
-
لحظه پیوند
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1384 20:27
با تو آغاز می کنم . با یادت ، با نامت ، با تمامی ذره ذره وجودت . به تو می اندیشم . به پیمانی که با تو بستم و پیمانی که تو با تمامی انسانها بستی . به یاد می آورم که گفتی بخوان و من ، این انسان اسیر در خاک ، خواندم کلمات رهایی از جسم و خاک را ، من خواندم از عمیق ترین نقطه وجودم ، من خواندم از تاریکترین سیاهی ذهنم . و در...
-
لحظه های با تو بودن
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1384 14:52
می خواستم تا سر کویت پر زنم . می خواستم بر بام خانه ات بنشینم . می خواستم تا از بلندی بر تو بنگرم ولی افسوس رفته بودی ، بی هیچ حرفی تنها خداحافظ . می خواستم سینه ام را بشکافم . می خواستم قلبم را از جا بکنم . می خواستم آن را به دو نیم کنم و آن گه نیمه اش را به تو هدیه دهم . ولی افسوس که قلبی در سینه نداشتم . می خواستم...
-
صبحی دیگر
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1384 13:10
صبحی دیگر دمیده شد . بار دیگر طلوع خورشید حیاتی تازه به دشت و دمن بخشید . زمان بار دیگر رفت تا به چرخش خود پایان دهد . بی هیچ تاملی و تنها یک لحظه . لحظه ایی که ایستاد و چرخ زندگی را بر محوری دیگر استوار کرد . لحظه ایی که حکایت دیگر داشت . و آن حکایت تصویری بود مبهم از پیوند . پیوندی به درازای عرش و عمق هستی . ولی در...
-
حس تلاطم
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1384 13:04
المیرا جان با شعرت قدومت را خوش آمد می گویم گگگگگگگگگگگگگمم پرم از حس تلاطم خالی از دروغ و نیرنگ شب اومد ستاره می گفت قصه ی یه بوم بی رنگ همه ی عشق من و تو قصه بود قصه ی خورشید اما شب با ما نجنگید اومد و خورشید و دزدید تو که ماه من نبودی پس چرا تو شب نشستی؟ در زدم اما نگفتی اومدی درارو بستی حالا من بازم که موندم تنهای...
-
شهر وارونه
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1384 13:00
المیرا این دوست جوانمان در میان فرمولهای شیمی از شهری می گوید که وارونه است . و شما ای دوست عزیز که در کوچه پس کوچه های شعر و ادبیات پرسه می زنی این دوست عزیز را راهنما باش و برایش از چم و خم شعر بگو تا با کمکت شهری بسازد زیبا . یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی یک دنیای دور شهری بود که شهر نبود توی شهر قصه مون خنده...
-
می خواستم ...
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1384 12:57
می خواستم با وجودت دنیایی را دگرگون سازم . می خواستم با وجودت گلی را شکوفا سازم . می خواستم با وجودت در پهندشت زندگی گل لبخند بکارم . می خواستم با وجودت گرمای زندگی را بیابم . می خواستم با وجودت تمامی دنیا را رهنوردم . می خواستم با وجودت شاخ دیو غصه را بشکنم . می خواستم با وجودت دیگر در آغوش قلم جان نگیرم . می خواستم...