صبحی دیگر دمیده شد . بار دیگر طلوع خورشید حیاتی تازه به دشت و دمن بخشید .
زمان بار دیگر رفت تا به چرخش خود پایان دهد . بی هیچ تاملی و تنها یک لحظه .
لحظه ایی که ایستاد و چرخ زندگی را بر محوری دیگر استوار کرد . لحظه ایی که حکایت دیگر داشت .
و آن حکایت تصویری بود مبهم از پیوند . پیوندی به درازای عرش و عمق هستی . ولی در اصل باریکی بود باریکتر از مو .
نسیمی که طوفان به پا کرد . اندک سویی که جایگزین خورشید شد . شبنمی که طراوت بخشید تمامی دنیا را .
ولی افسوس ،
ولی افسوس که این عمق در باورم نمی گنجد .
ولی افسوس که دیگر دستانم یارای حیات بخشیدن به آن را ندارد . افسوس ،
هزاران افسوس که ایام چون برقی می گذرد و من هنوز در کنج این خلوتم .
ره نشین راهی هستم که رهگذران آن بی هیچ نگاهی به شتاب می گذرند .
ای کاش هر لحظه یک شبانه روز می شد تا می توانستم لااقل در
یک ساعت این بیست و چهار ساعت هشیارانه به آنچه می گذرد بیاندیشم .
ای کاش می توانستم برای هر لحظه آن سطرها می نوشتم .
ای کاش زمان به فرمانم می گشت تا لااقل می دیدم ، به کجا
می روم .
ای کاش می توانستم سد دیدگانم را بشکنم تا سیل اشکان از زندان دیده رهایی یابند .
ای کاش می توانستم به یاد تمامی عزیزانم بگریم . ای کاش آنها نیز شاهد و شریک شادیم می شدند .
ای کاش می شد لحظه پیوند را ابدیت بخشید تا من تا با ابدیت به درگاهت می گریستم و یاری می طلبیدم .
ای کاش لحظه پیوند را ابدیت می دادند تا من تا به ابدیت پیوند دلها را از تو می خواستم .
ای کاش می شد در آن لحظه رو به قبله ات کنم و تا به ابدیت سر به سجده گذارم تا پیمانی ابدی با تو می بستم .
ای کاش می شد عقربه های تمامی ساعت های دنیا را می کندم تا در آن لحظه در میان گرمای دستانش خالق این حیات را جستجو کنم .
آه که گذشت .
دریغ که هیچ کدام از آنها در دستم نبود و تنها قلمی باقی ماند همچون همیشه .
یا رب !
حال که چنین قدرتی را در دستانم نگذاشتی پس قلمم را یاری ده . بگذار لااقل قلبم را دفتری سازم برای این سیاه مشق زندگی .
گگگگگگگگگگگگگگگگگگ
زیبا کده
من از مشکلاتم مهمترم
زیبایی دستها
هفته ای یک بار مقداری روغن بلسان به دستهای خود مالیده دستکش کتانی بپوشید و تمام شب را با همین شکل بخوابید .
میکده
اگر از دوست تمنای تو چیز دیگریست
اهل دل را بجز از دوست تمنایی نیست
ننننننننننننننننننن