دانی که در پی این شب تاریک چه ها خواهد آمد ؟ دانی که در پس نگاه تلخ نگارم چه ها نهفته است ؟ دانی که در پشت این سرمای دستانم غم چه ها می گذرد ؟ دانی که چشمان پر آبم ، نشان چه ها دارد ؟ دانی که دل شکسته ام ، غم که دارد ؟ دانی که چرا بار سنگینی از نفرت بر قلمم نشسته ؟ دانی که این خشم را از برای چه در وجودم کاشتند و آبش دادند ؟
دانی ، دانی یا این که ادای دانستن را در می آوری ؟ شاید تو نیز همچون دیگران سر در برف داری و خود را گول می زنی ، چرا ؟ به را ستی چرا بر صحنه زندگی ادای دیوانگان را در می آوریم ، چرا ؟
...شاید این گونه زندگی زیباتر شود . شاید این گونه کمر نفرت بشکند . شاید این گونه خشم فروکش کند . ...
عالمیست دیوانگی که عاقلان را خبر از ان نباشد . تنها اوست که می سوزد . سوختنی که دیگران را شادتر می کند .....
به کجا می رویم ما پناهدگان دنیای دیوانگان ؟ به که گوئیم غم پنهان دنیای دیوانگان ؟ فریاد سوی که بر آریم که کس باور دارد . ؟ به چه زبان بگوئیم تا دیگران بفهمند ؟ چاره از که بجوئیم ؟ دست یاری چه کس را بگیریم ؟
ما که در دنیای دیوانگان ، در آتش عقل عاقلان سوختیم . ما که دم بر نیاوردیم ، تا دنیای دیگران خراب نشود . از چه دنیای ما را خراب می کنند . ما که سکوت کردیم و تنها لبخند دیوانگان بر لب زدیم . از چه دیگران دلشان خنک نمی شود ؟ در دیگران چه می گذرد ؟ در ما دیوانگان هر چه که بود فرو دادیم . در خود ریختیم و لب فرو بستیم ، تا مبادا به بیرون بریزد . ما که دیگر اشباح شدیم . گورستانی گشتیم از برای دیوانگان عاقل نما .
شاید این جوری رضایتشان فراهم شود
پس : ما شمع می شویم و می سوزیم . پس ما اشک می شویم و می باریم . پس ما سنگ صبور می شویم و می ترکیم . پس ما غم می شویم و غم می مانیم . بگذار دیگران راحت باشند . بگذار دیگران عقده های خویش را خالی کنند . بگذار دیگران غم هایشان را در تو بریزند . بگذار آنان آسایش داشته باشند ........... اگر تو نیز ادای عاقلان را در بیاوری دیگر دنیا چه می شد ؟
من از مشکلاتم مهمترم
برای اینکه ظاهر شفاف سایه ی چشم دوام داشته باشد قبل از این که به پلک های خود پودر بزنید تمام قسمت های آن را آغشته به برق لب نمایید . سایه ی چشم به بستری از برق لب می چسبد و دوام بیشتری خواهد داشت .
میکده
بگذار اشکها ببارند . بگذار اشکهای چشمانت که بسان مرواریدی درخشان است ، بر روی صورت زیبایت که چونان گل سرخ وحشی است بریزد . بگذار آتش درونت تبدیل به آب گردد تا بر روی فراز و نشیب دردهایت جاری گردد و آنها را بشوید . بگذار آب باریکه های جاری در جویهای نیمه خشک ، جای خود را به سیلابهای بهاری بدهند ....
سلام خوبی ٬ عزیز ! من ینک شما رو بهخاطر زیبایی وبلاگتون گذاشتم شما هم شگه خواستیذ بزایر ٬! راستی این سری خیلی جالب بود اما بازم زیاد بید ! من بعد ۳۳ روز آپ کردم ! اما من نفهمیدم شما وبلاگ منو از کجا پیدا کردید ! منظرتونم ! یا حق !
سلام.... بگذار اشکها ببارند...!
من...
اگر که خستهام
ستارهام کو
در آسمانها
من...
گر اهل دردم
نشانهام کو
ز داستانها
مثل همیشه زیبا بود
و چرا تو باید زیبا بنویسی .................... چرا؟
سلام دوست عزیز.وبلاگ قشنگی داری.موفق باشی.اگه به منم سر بزنی خوشحال میشم.البته اگه از محل زندگیتون(بلگ اسکای) تا محل سکونت ما(بلاگفا) راهی نیست تشریف بیارین.
اگر نه .بگین بیام خودم بیارمتون.
قربان شما.شاهین
سلام عزیزه دل خواهر...چطوری؟؟؟...چیکار کنم اینقدر مطالب وبلاگ تو قشنگ و دوست داشتنیه در ضمن من آپ هستم و منتظر وجود مهربانت عزیزکم.
خدا نگهدار گلکم
اشکهایم را نفرین کرده اند....
التماسشان هم که می کنم نمی بارند!
سلام
بازم مثل همیشه خوب
منتظر مطلب بعدی هستم
سلام کاملیا جون دوست عزیزم خوبی
امیدوارم تابستون خوبی رو پشت سر گزاشته باشی و با دلی سرشار از مهر و محبت به سراغ فصل برگریز پاییز زیبا و دلگیر بری
شب بارانی
آسمان در عصیان
خانه مان بس تاریک
من بیدار اما
بیقرارم امشب
غرشی میآید
نعره ای پوست شب می درد از هم
در خیابان شب نغمهای جاری نیست
نعره اما بیشتر
این صدا از دلم است
این صدا تجربه تلخ همه اعصار است
نالهی وجدان است...
نونوایی اول مهری سرش شلوغه اگه نون می خوایی بدو بدو ! ! ! تموم شدا !؟!؟!؟