یک حسرت

دل توی دلم نبود ، دلهره عجیبی داشتم . نمی دانم چرا . دلم گواهی می داد قدمی که بر می دارم راه زندگیمو تغییر خواهد داد . جرات در زدن نداشتم . رو به سمیرا کردم و گفتم تو در بزن . سمیرا که با چشم و ابرو سر به سرم می گذاشت یک قدم جلوتر گذاشت و چند ضربه به در نواخت . در باز شد . دوتایی بر جا میخکوب شدیم . سمیرا لبخندی از روی بد جنسی زد و گفت : پروانه برو تو . سلامی گفتم و داخل شدم .

 

همه اش از یک بازی مسخره شروع شد . صبح تا 4 دنبال کار ، مطالعه و نوشتن بودیم بعد که ساعت کاری تمام می شد ، گاهی بحثهای اقتصادی و سطح بالا بود و گاهی هم بازیهای کامپیوتری و کلی کری خوانی و گاهی هم مزاحمتهای تلفنی و کلی مسخره بازی

اون روز هم به چند جا زنگ زدیم . بیشتر سعی می کردیم سوژه هایی را پیدا کنیم که شرکت باشند و چون ساعت کاری نبود روی منشی تلفنی پیغام می گذاشتیم ، البته پیغام که چه عرض کنم نوار طرف را پر می کردیم .

 

نسترن می گفت : از مرغ همسایه به خروس لاری . شما الان کجائید ما که اینجائیم . منهم سعی داشتم با تقلید صدا مدیر عامل شرکت را که فردا سرکار می آید ذوق زده کنم . سمیرا هم اون وسط فقط غش و ریسه می رفت و اما مریم هم برایشان با آن صدای لطیف و آرام شعرهای عاشقانه می خواند . طبع آرامی داشت شکست خورده عشقی بود و درگیر مسایل خانوادگی و منتظر کسی که اونو از این وضعیت نجات دهد . از وقتی که با اکیپ ما دمخور شده بود کلی تغییر روحیه داده بود .

وقتی احساس کردیم نوار تلفن طرف پر شده ، گفتیم که دیگه بسه به جای دیگری زنگ بزنیم

 

شماره ایی را سمیرا گرفت . آقایی اون ور خط گوشی را برداشت و بسیار محترمانه و با شور و شوق خاصی گفت : بفرمائید . نسترن یک لحظه ماند که چه بگوید ، خندید و گوشی را به سمت مریم گرفت . مریم هم سلامی گفت و پوزخندی زد آن آقا هم متوجه موضوع شده بود با شیطنت خاصی و در عین حال محترمانه شروع به صحبت کرد ، بله بفرمائییییییییید .

 

مریم هم که تحت تاثیر کلام مودبانه و در عین حال شیطنت نهفته در آن قرار گرفته بود ، لحنش را جدی کرد و گفت از فلان نشریه تماس می گیریم و اگر مایل بودید می توانید به ما آگهی بدهید که او نیز بسیار استقبال کرد و سفارش یک آگهی کوچک و در چند نوبت در صفحات داخلی نشریه را داد . بدین صورت بود که پس از چند آگهی برای گرفتن چک آن به دفتر شرکت آقای ترابی رفتیم .

 

و این در حالی بود که قبلآ در بحثهای داغ دخترانه او را به کسی نسبت می دادیم و از همه بیشتر به من چرا که با توجه به سنم که چند سالی از بچه ها بزرگتر بودم و آقای ترابی که سنی در حدود 35 سال داشت و اون روز که با دیدنش بر جا میخکوب شدیم . او قامتی متوسط با چهره ایی سبزه داشت چهره جنوبی اش داد می زد و با قامت کوتاه و کمی تپل و چهره سبزه جنوبی ام دیگه اون مال من شده بود بچه ها خودشان را کنا ر کشیدند و در این ارتباط من ماندم و جهان .

 

شخصیت پیچیده ایی داشت . خیلی راحت و با شور و شوق بسیارحرف می زد . شوق پسران جوان را داشت و احترام و شخصیت مردان موقر را . نمی توانستی از کلامش پی به درونش ببری . مردی بود بسیار خوش مشرب . گرمای جنوب و اهواز در خون و رگش جاری بود و این نقطه اشتراک ما بود . منهم در خانواده پر جمعیت در آبادان بدنیا آمده بودم . لبانم همیشه به خنده باز می شد ، و گرمایی که توی وجود جهان بود توی رگهای منهم جریان داشت . او دوستان زیادی داشت ، مرد و زن ولی یک ارتباط بسیار سالم . با ما نیز همینطور بود . هیچگاه نشده بود که خارج از چهار چوپ یک دوستی سالم حرفی بزند و به ظاهر با چهار تای ما دوست بود و پیش دوستانش همیشه از ما به عنوان دوستان خبرنگارم یادمی کرد و کلی پز می داد .

 

از طرفی هم ، بچه ها من و او را برای هم می دانستند و سعی داشتند هر چه زودتر ما را بهم برسانند . جهان تجربه یک ازدواج شکست خورده را داشت و گاهی از همسرش می گفت : اینکه دختر خاله اش بوده و تنها علت جداییش فعالیتهای سیاسی بوده که همسرش می کرده و در همه حال نیز دنبال این کار بوده حتی حین بارداری . و حاصل این شکست دختری بود که پیش مادرش زندگی می کرد . نگین هفته ای یک بار پیش پدرش می آمد و اون روز را با هم به تفریح و گردش و خوشگذرانی می پرداختند . و آخر شب نگین را پیش مادرش بر می گرداند. البته در این رفت و امدها همسر قبلی حضور نداشت و اگر هم بود چنان اخم و تخم در کار بود که دیگر امیدی به باز گشت دوباره نبود .

 

یه جورایی دلمان برای جهان می سوخت . بهش حق می دادیم . او مرد مقبول و معقولی بود و فعالیتهای سیاسی برای زنی که مسئولیتی در قبال همسر و زندگیش دارد و تا جایی که بخواهد به زندگیش لطمه وارد کند ، از نظر ما قابل قبول نبود .

 

در هر صورت روزهای خوبی را پشت سر می گذاشتیم . جهان شده بود یک عضو تفکیک ناپذیر در جمع ما . کوه می رفتیم ، نمایشگاه ، ....خلاصه هر جا بود او نیز حضور داشت . بودنهایمان همیشه جمعی بود . او سعی داشت از خلوت دو تایی مان جلوگیری کند . من نیز راضی بودم . چون همیشه لحظات شاد و شیرینی را برایمان به وجود می آورد و برخوردهایش به قدری راحت و خوب بود که بچه ها کاملآ راحت بودند ولی توی این جمع ، بچه ها ما را فقط برای هم می دانستند و آنها در حاشیه هی تکه می انداختند . کم حوصله تر از اونی بودند که فکر می کردم . نسترن دائما می پرسید ازت خواستگاری نکرده ، ابراز محبت نکرد ، هیچی نگفت . و من جز یک خنده و چند کلمه پرت و پلا چیزی برای گفتن نداشتم .

 

جهان یک روز ما را به منزلش دعوت کرد . تا دست پختش را به رخمان بکشد . همیشه کلی تعریف دست پختش را داشت و ما چهار تایی سرش خراب شدیم . یک آپارتمان تر و تمیز در اکباتان . در آنجا اثری از عدم وجود خانم دیده نمی شد . همه چیز تر و تمیز سر جایش بود و در مورد غذا که سنگ تمام گذاشته بود . خلاصه دلی از عزا در آوردیم ، البته با خوش سلیقگی بچه ها ببخشید شکم باره گی آنها و بویژه من هیچ موقعه در عزا نبودیم . همیشه با دلهای وامونده خوش می گذارندیم . با فعالیتها و دوندگیهایی که ما داشتیم و خوش مشربیهایمان گوی سبقت را در این بازی شکم از هم می ربودیم . موقعه غذا در دفتر نشریه غوغایی بود . میز کار را که پر بود از کاغذ ، قلم ، تحقیق ، گزارش و خبر را به گوشه ایی پرت می کردیم و پر می کردیم از انواع و اقسام غذاهایی که می آوردیم . ساعت غذا ساعت بی خبریمان بود و غارت و چپاول به خصوص غذاهای دست پخت سمیرا . خنده بود و شوخی . و پس از آن کاغذ بود و قلم و سیاه مشقهایی که می کردیم .

 

آن روز خانه جهان دیگه از غارت و چپاول خبری نبود . هر چه بود متانت بود و سنگینی بویژه من ، که این کار اصلآ با طبعم جور در نمی آمد . ولی خوب چاره ایی نبود . اولین دعوت رسمی بود و من باید نهایت ادب و متانتم را به نمایش می گذاشتم . مسئله انتخاب بود و همه نگاهها به من که البته با سر به سر گذاشتن بچه ها نهایتآ به خنده منجر می شد . و جهان تنها مات و مبهوت نظاره گر حرفها و سخنها بود و شاید تجزیه و تحلیل آن چه که در مورد من می شنید .

 

پس از ناهار هم عکسهای ازدواج جهان را دیدیم . لحظات شیرینی که هم اینک به تلخی بدل شده بود . و جهان نگاه تیزبین خود را معطوف همه مان و در نهایت من کرده بود تا عکس العمل مان را ببیند و ما که در عالم خوشی سپری می کردیم ، عکسها را می دیدیم و دنبال سوژه هایی برای خنده های پایان ناپذیرمان می یافتیم .

 

روزهای خوش بی خبریمان بود نه از غم زندگی می دانستیم ، نه مشکلات زناشوئی . روزهایمان به همین منوال سپری می شد . بچه ها دیگه درگیر مسایل کاری و بعضآ عاطفی خود شده بودند و دیگه کمترازم شیرینی می خواستند . ارتباط من و جهان نیز قدری نزدیکترشده بود تا اینکه نمی دونم چطور شد که یه روز جهان ازم خواستگاری کرد .

 

هیچ وقت اشکهایی که توی چشم مادرم جمع شده بود را فراموش نمی کنم . اون روز که از جهان بهش گفتم . ناراحت شد . اخمی کرد و رویش را از من برگرداند . با اینکه 33 داشتم ولی مادرم مایل نبود که با مردی مطلقه ازدواج کنم . مادرم سختی های زیادی کشیده بود از موقعی که پدرم ما را ترک کرد و رفت که ما بچه ها هیچ وقت نفهمیدیم چرا و به کجا ؟ مادرم از اون به بعد از دیارش در آبادان دل کند و در غربت تهران ما را به دندان کشید و خیلی سعی داشت کمبود پدر را حس نکنیم ولی ما حس کردیم و نتیجه این احساس تلاش شبانه روزیمان بود برای پیشرفت که سبب شد تنها برادرم و 5 خواهرم هر کدام در کار خود موفق و نمونه باشند . خود منهم با وجود لیسانس روزنامه نگاری و تلاش بی وقفه برای تهیه گزارش و مقاله دانشجوی زبان انگلیسی هم بودم .و وجود جهان در آن سالها که خلا عاطفی داشتم زندگیم را دگرگون کرد . فهمیدم بجز درس و کار ، عشق هم می تواند باشد . از نظر من جهان مشکلی نداشت و با توجه به شغلش در آمد خوبی هم داشت و برای همین برای راضی کردن مادرم خیلی سعی کردم . با نا رضایتی قبول کرد . جهان شرط کرده بود دخترش را هم خودش بزرگ کند و من هیچ اشکالی در این کار نمی دیدم . با توجه به محبت های جهان این را کار کوچکی در مقابل او می دانستم .

جهان همه امکانات زندگی را دارا بود . با این حال یکسری دیگر وسایل شیک و لوکس خرید و دستی به خانه و زندگیش کشید . جهان از هیچ خرجی دریغ نمی کرد . و اینها باعث شده بود که بر بالای ابرها در پرواز باشم . با این حال نمی دانم چرا جهان برایم آینه و شمعدان نخرید . البته اهمیتی به موضوع ندادم ولی هر کس شنید با تعجب نگاه می کرد . جهان آن را خرجی اضافه می دانست و گفت برای سفره عقد از دوستش قرض می گیرد این در حالی بود که برای عروسی کلی خرج کرده بود . فیلمبردارو عکاس حرفه ایی با کلی تجهیزات و امکانات که مخصوص فیلمبرداران حرفه ایی سینما بود . میز شام هم که دیگر خود حدیث مفصلی بود از این مجمل . انواع و اقسام غذاها ، دسرها و نوشیدنیها به کنار، بره های درسته ایی که با تزئینات خاص خود نظر هر کسی را به خود جلب می کرد .

 

میهمانان هم بیشتر دوستان جهان بودند و چند تن از دوستان من و خانواد ه ام . دوستان که همگی غرق شادی بودند و همراه با آوای خوش گروه موزیک به پایکوبی مشغول . در این میان تنها مادرم چون مجسمه ایی سنگی نشسته بود . چشمانش پر از اشک بود . دیگران هم به او حق می دادند . ولی چه کنند که فضا ، فضای شادی بود و رقص و پایکوبی .

 

نگین از آن لحظه وارد زندگی من شد . و پیوند ازدواج ما نه ازدواج دو نفر بلکه پیوندی سه نفره بود . لباس عروسی همچون لباس عروسی من به تن کرده بود و اون بین تنها صدای بلند اون بود که شادی می کرد و دائمآ بابا بابا می کرد . این از چشم کسی پوشیده نبود . یکسره به سر و کول جهان می پرید ، می رقصید ، دسته گل منو می گرفت و خود را خیلی شاد نشان می داد . بچه بسیار زیرکی بود . از زیبایی صورت هیچ بهره ایی نبرده بود و نمونه کوچکی بود از مادر بزرگش ، پیرزنی که کوچک شده بود با همان زشتی صورت . و این صحنه ها باعث تاسف همه شده بود . همه حدس می زدند که این پیوند عاقبت خوشی نخواهد داشت و من در این بین مجبور بودم ، بخندم و لحظاتی را که جهان به دنبال نگین این ور و آن ور می رفت را تحمل کنم . جهان شده بود برده بی چون و چرای نگین و آن دو از اینکه می توانند با هم زندگی کنند ، بسیار خوشحال بودند و نقش من آن وسط تنها ساختن این امکان بود . با اینکه بغض فرو بسته ام نمایان بود ولی ظاهر را حفظ می کردم و با شادی های کودکانه آنها می خندیدم . ساعت هایی که به عنوان عروسی گذشت خیلی بد بود ولی هر چه بود با آبرو برگزار شد و پس از رفتن میهمانان خلوت من ، جهان و نگین آغاز گشت .

 

جهان عقیده داشت نگین نباید احساس کند که با وجود من بین پدر و دختر جدایی افتاده و همیشه و همه جا باید جمع مان سه نفره باشد . حتی در اولین شب زندگی و این بود که در تختی دو نفره نگین را وسط خودمان جا دادیم . نگین جای دخترم نبود ، هوویم بود و ما باید سعی می کردیم که هووهای خوبی باشیم و سه نفره روی تخت بخوابیم . اون روزها من هیچ نگفتم و با کلیه نظرات جهان موافقت می کردم . تمام سعی ام این بود که رابطه خوبی با نگین داشته باشم . ماه عسلمان هم یک جمع سه نفره بود که سعی داشتیم به شیرین ترین لحظات بدلش کنیم . با وجود شور و هیجان نگین شادیهایمان ، شادی های کودکانه بود و من خاطره ایی از لحظات عاشقانه دو نفره ندارم . هر چه بود اضطراب بود و هول و ولا که مبادا نگین بیاد یا نگین بیدار بشه و ...

 

بعد از ماه عسل هم من تبدیل به یک زن خانه دار و بچه دار شده بودم . تغییرات بزرگی بود . کارم را گذاشتم کنار . با اینکه موفقیت های چشمگیری در این زمینه به دست آورده بودم و می رفت که به مقام سر دبیری برسم ، ولی از آنها چشم پوشیدم و رضایتم را در رضایت همسر و فرزند دیدم . تنها سعی داشتم مدرک زبان انگلیسی را بگیرم تا با دو تا لیسانس بهتر به وظایفم برسم !!!!

 

الحق و الانصاف سعی داشتم به نگین محبت کنم . دلم برایش می سوخت ، شخصیت عجیبی داشت . مرا مادر صدا می کرد و چنان رفتار می کرد که انگار مادر واقعی اش هستم ، ولی عجیب بهم حسادت می کرد . کافی بود من لحظه ایی به جهان نزدیک شوم سریع خودش را می رساند و اگر جهان بوسم می کرد سریع می پرید بغلش و تا 10 تا بوس از او نمی گرفت ، ولش نمی کرد . دیدن این صحنه ها برای من و هم نگین لحظات بدی بود یک حسادت زنانه پشت هر دو بود نگین مثل یک زن کامل عمل می کرد . گاهی فراموش می کردم که او هنوز مدرسه نمی رود . ولی این لحظات را هر دو سعی می کردیم با خنده و مسخره بازی تمام کنیم . سلاح هر دویمان خنده بود و شوخ طبعی ولی پشتش زخم بود و ...

 

همسر سابق جهان هم تغییر رویه داده بود با شنیدن خبر ازدواج مجدد جهان و گرفتن نگین نرم و مدارا عمل می کرد . قبلآ که سعی می کرد برخوردی با جهان نداشته باشد حالا دیگر در هر برخوردی سلام و علیکی مهربان می کرد ولی نگین که در این میان به آن خانه و این خانه در رفت و آمد بود هیچ کلامی را نه از آنها و نه از ما ردوبدل نمی کرد . و این رفتارهایش گاهی مرا بسیار متعجب می کرد .

 

روزی بچه ها را برای ناهار دعوت کردم . باز هم آن جمع صمیمانه ، آخ که چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده بود . نسترن ، سمیرا و مریم . نگین هم که شده بود گل سر سبد مجلس ، می گفت و می خندید و می رقصید درست مثل دخترهای جوان بود . روز خوبی بود . درست مثل روز عروسی که پشت تمامی آن خنده ها ، شورها و پایکوبی ها نگرانی بود غم و اندوه . فرصتی که دست نمی داد ولی لحظه ایی که نگین را برای آوردن عکسهایش به اتاق فرستادم بچه ها گفتند : خدا به دادت برسد . چی هست !!!

 

بچه ها خیلی به نگین محبت داشتند . کلا بچه خونگرمی بود و خود را به هر نحویی بود جا می کرد . وقتی عکسهایی که با مادر خودش داشت به دوستانم نشان می داد دستش را روی مادرش می گرفت ، فکر می کرد بچه ها نمی دانند که من نا مادریش هستم چنان مامان مامان می کرد و تو کارها کمکم می کرد که بچه ها حیران مانده بودند . نگین بچه نبود بزرگ هم نبود . رفتاری بزرگ داشت ولی دختری 6-5 ساله رویا پرداز بود . تخیلی بود . و ... نمی دانم . شناخت شخصیتش کار آسانی نبود در کل هوویی بود که من را به عنوان مادر پذیرفته بود . من سعی داشتم نقش مادریم را به بهترین شکل ایفا بکنم . جهان هم این وسط راضی بود . سعی داشت محبت یکسان بکند .

 

دیگه داشتم به این وضع عادت می کردم از دوران مجردی و وضعیت سخت خانه مادر بهتر بود . با اینکه خودم در آمد داشتم ولی در هر صورت باری به دوش مادرم بودم حالا دیگه از آن جمعیت شلوغ یک نفر کم شده بود و جهان هم از پول و امکانات چیزی کم نمی گذاشت و منهم سرگرم وظایف محوله و درسم بودم که تمام وقتم را به خود مشغول می کرد . گه گداری هم با بچه ها ارتباط داشتم تا اینکه اون روز لعنتی بازیهای دیگری را برایم رقم زد . نه ، بازهم گفتم بازیهای روزگار . یادم نبود دیگه تصمیم گرفتم اشتباهات انتخابهایم را گردن روزگار نگذارم . روزگار بازیهای خودش را دارد ولی ما در تصمیم گیری کاملآ مجاز هستیم .

 

زنگ تلفن به صدا در آمد . گوشی را برداشتم . آقایی بود خود را معرفی کرد آقای مشکاتی . آخ که با شنیدن این اسم چه روزها و چه خاطراتی که در ذهنم تجلی کرد . آقای مشکاتی از مسئولان در بورس اوراق بهادار بود و چون من گزارشگر ویژه بورس بودم و تقریبآ هر روز سری به بورس می زدم و سلسله مطالبی را در این باره می نوشتم ، همکاری نزدیکی با ایشان داشتم . سلام و احوال پرسی گرمی کردیم و ایشان گله کردند که کم لطف شدم و من برایشان گفتم که کار را گذاشتم کنار و ازدواج کردم و او زبان به نصیحتم گشود که شما یی که تحصیل کرده هستی و اینقدر فعال با یک ازدواج همه چیز را گذاشتی کنار . چی به دست آوردی که به خاطرش همه چیز را ول کردی و من که تشنه محبت بودم در میان کار سخت و کتاب و دفتر ، عشق جهان را یافتم . البته وقتی فکر می کنم چندان مورد دهان سوزی نبود . من تشنه ایی بودم که با احساس این که او مرا می خواهد با او ازدواج کردم . ولی حرفهای آقای مشکاتی تلنگری به من زد . جهان مرا برای نگهداری از فرزندش می خواست و یا شاید به حسرت انداختن همسر اولش و یا نه نمی دانم چی هر چه بود آنقدر که محبت جهان به نگین زیاد بود نسبت به من نه ، فقط تا اندازه ایی که دلگرمم کند تا به کارهای روزمره برسم ، و کار را کنار بگذارم .

این اولین و آخرین تماس آقای مشکاتی نبود . به بهانه های مختلف تماس می گرفت . از اوضاع و احوال بورس می گفت . از زندگی که چون باد در گذر است و لذت بردن از لحظه لحظه زندگی ، از همسرش می گفت که برایش گاهی اوقات غیر قابل تحمل می شود . از خوش برخوردی من می گفت و روحیه بشاشی که داشتم . خلاصه یواش یواش در من نفوذ کرد . جلب توجه اش به من برایم جالب بود . هر چند که جهان را دوست داشتم و نمی خواستم لطمه ایی به زندگیم بخورد ولی حرفهای آقای مشکاتی هم رویم بی تاثیر نبود .

 

احساس یک دختر جوان را پیدا کرده بودم که مورد توجه پسری پر احساس و عاشق قرار گرفته . روحیه عجیبی پیدا کرده بودم . روی ابرها در پرواز بودم . تجربه جدیدی بود . بعد از جهان این دومین تجربه عاطفی با جنس مخالف بود ولی بسیار پر شورتر . جهان پر انرژی و خوش برخورد بود ولی در روابط زناشویی چندان گرم برخورد نمی کرد . البته دوستم داشت ولی هیچ گاه نمی خواست به زبان بیاورد . درست مانند زمانی که دوست بودیم . خودمان را کشتیم تا بالاخره به خواستگاری و ازدواج کشیده شد . با اینکه بهم توجه داشت ولی حرفی از عشق و عاشقی نمی زد . احساسات درونی اش هیچی نمی گفت و من تشنه ، همیشه منتظر بودم . می دانستم دوستم دارد ولی این را به حساب غرورش می گذاشتم و حالا می دیدم آقای مشکاتی با چه شور و حالی از علاقه اش به من حرف می زد . مرا با همسرش مقایسه می کرد و بهترین توصیف ها را از من داشت دیگه یادمون رفته بود که هر کدام همسری داریم . سن و سالمون را فراموش کرده بودیم و همچون دختران و پسران جوان که اولین تجربه عشق را دارند ، با یکدیگر صحبت می کردیم .

 

آقای مشکاتی مردی 42 ساله بود . 15 سال بود که ازدواج کرده بود و دو فرزند 13 و 10 ساله داشت . در مجموع زندگی خوبی داشت و در ظاهر خوشبخت بود . از همسرش راضی ولی ناراضی از سردیش و اعصاب متشنج ناشی از شیطنت بچه ها . و او حرارت و آتش درونی مرا از توی چشمهایم حدس زده بود . چیزی که جهان توجهی به آن نداشت .

آقای مشکاتی خیلی اصرار داشت بیرون از خانه مرا ببیند ، ولی قبول این مسئله برایم سخت بود . وجود نگین در خانه و شور و جنجالی که داشت یاد جهان را در آن لحظه برایم زنده می کرد و از پذیرفتن آن سرباز می زدم . تا اینکه پس از چند بار در خواست و روزی که نگین پیش مادرش رفته بود قرار ملاقاتی با آقای مشکاتی گذاشتم . بهانه مان هم تجدید دیدار و خاطرات و صحبت در مورد کار و مطبوعات بود . ولی هر دو ته دلمان می دانستیم که اینها بهانه ای بیش نیست . ولی فعلا نمی خواستم بهش فکر کنم . آنقدر سرمست محبت آقای مشکاتی بودم که فکرم عاجز از درک مسایل دوربرم بود .

قراری برای صبح دوشنبه در منزل آقای مشکاتی گذاشتیم . منزل این حسن را داشت که آشنایی ما را با هم نمی دید . هر چه بود هر دو متاهل بودیم ، و زندگیمان برایمان مهم بود . نمی خواستیم متلاشی اش کنیم . تنها می خواستیم از وجود یکدیگر انرژی مثبت بگیریم و وارد زندگی کمی سردمان کنیم .

شب دوشنبه دلهره عجیبی داشتم . نگاههای جهان که روم می افتاد احساس می کردم از نیت درونم خبر دارد . پشیمان شده بودم . دلم می خواست برنامه را بهم بزنم . از کار یواشکی نفرت داشتم . ولی تا آن مرحله پیش رفته بودم . چطوری ؟ خودم هم نفهمیدم . گاهی تقصیر را به گردن آقای مشکاتی و حرفهایش می انداختم . گاهی تقصیر خود که ادامه دادم و گاهی تقصیر جهان . ولی هر چه بود او شروع کرده بود و من ادامه دادم . در افکار خودم غرق شده بودم که صدای نگین و خنده های جهان من را به خود آورد . من آن وسط چه بودم . جای من کجای قلب جهان بود . یاد توجهات آقای مشکاتی افتادم و بر تصمیمی که گرفته بودم ، راسخ تر شدم . با خود فکر می کردم فردا چه بپوشم تا بیشتر جلوه کنم .

شلوار لی را که تازه خریده بودم پوشیدم با تاب قشنگی که جهان برایم خریده بود این لباسها مرا لاغرتر و کشیده تر از آنچه بودم ، نشان می داد . وقتی توی آینه نگاه کردم به انتخابم آفرین گفتم . نوبت موها بود که با کمک ژل و واکس کلی ساختمشان و از آرایش که چیزی کم نگذاشتم . یک آژانس گرفتم و به آدرس مورد نظر رفتم . خیالم از بابت نگین راحت بود . صبح به کلاس نقاشی و از آن طرف نیز به منزل مادرش می رفت تا شب که جهان برود دنبالش .

زودتر از آنچه که فکر می کردم ، رسیدم . آپارتمانی شیک و لوکس . ساختمان خلوتی داشت و من بدون اینکه کسی مرا ببیند وارد آپارتمان آقای مشکاتی شدم .

رضا مردی 42 ساله بود . جذاب و خوش تیپ . قدی بلند و چهار شانه . نسبت به دو سال قبل تارهای بیشتری از موهایش سفید شده بود . ولی این سفیدی ها او را جذابتر کرده بود .

سلام و احوالپرسی گرمی کرد و پس از آن نیز پذیرایی مفصل ، شربت ، شیرینی ، میوه و چای . همسر و فرزندانش برای چند روزی به منزل مادرش در شهرستان رفته بود . همسری بسیار زیبا و جذاب . عکسی از او و رضا بر دیوار خودنمایی می کرد . الحق و الانصاف که از زیبایی و جذابیت چیزی کم نداشت و در مقابل من که خیلی سر بود . پوستی سفید و صاف در مقابل پوست سبزه من ، قدی بلند در مقابل کوتاهی قد من . تعجب کرده بودم که چه جذابیتی برتر از او در مقابل رضا دارم ، و بعد یادم آمد که رضا همیشه از نگاه مست و داغم صحبت می کرد که خبری از سردی در آن نبود . به قول رضا تنها فردی ، با طبع گرم و داغی رضا می توانست گرمای وجود مرا بفهمد و درک کند .

رضا باز شروع کرده بود ، داشت روی مخم کار می کرد . داشتم ذره ذره در دریای محبتش غرق می شدم . نزدیکتر آمد . خواست تا گرمای وجودش را از دستانش حس کنم . دستش را دستانم گذاشت . داغی پوستش وارد خونم شد و سراسر وجودم را گرم کرد . لبانش دیگر اراده را از من گرفت و در مقابلش چون عروسکی بی جان تسلیم شدم . او چنان برخورد می کرد که انگار اولین زنی است که به عمرش دیده . این احساس خوبی به من می داد . احساس برتری ، احساس بودن ، احساس ... دیگر سست شده بودم چیزی احساس نمی کردم جز نوازشهای گرم رضا که داغی آبهای جنوب را در ذهنم زنده می کرد . ساعتی گذشت تا که فهمیدم ظهر شده ، باید زودتر برمی گشتم . رضا برایم ماشین گرفت و راهی شدم با احساس محبتی که به رضا پیدا کرده بودم . آرامش عجیبی داشتم توام با انرژی صد چندان . خاطره این گناه چنان لذتی بهم داده بود که سر تا پا شور زندگی بودم .

وقتی به خانه رسیدم سریع ناهار خوردم ، یک دوش گرفتم ، لباسهایم را عوض کردم ، شامی روبراه کردم و شب هم بهترین لباسها را پوشیدم و با ارایشی کامل و خندان و کاملاً قبراق در مقابل جهان حاضر شدم . شوری که رضا در وجودم ریخته بود ، تقدیم جهان کردم . لحظات خوشی را در کنار جهان و نگین گذراندم و شب نیز زیباترین جلوه ها را برای جهان ساختم . نمی دانم که چی شده بود . سرمست وجود رضا بودم و این سرمستی را در زندگیم جاری کرده بودم . گاهی احساس زن فاسدی را داشتم که به جای پول ، انرژی گرفته و خرج زندگیش می کند .

احساس دو گانه ای بود . دچار تضاد عجیبی شده بودم . با تماس های رضا ، تمام وجودم می شد رضا و پس از آن دچار دو گانگی شدید می شدم .. نمی توانستم افکارم را جمع کنم . با بودن جهان احساس خیانت ، با وجود رضا ، رضایت و ارامش و بدون هر دو احساس دو گانگی . پاک قاطی کرده بودم . گاهی خودم را توجیه می کردم ، گاهی پشیمون می شدم . گاهی می گفتم دیگه ادامه نمی دهم و این تزلزل را به رضا هم نشان می دادم ولی حرفهایش چون آبی گوارا تمامی وجودم را از افکار پلید می شست و مرا رام خود می کرد . آنقدر ازم تعریف می کرد و از اشتیاق و التهابم می گفت که احساس می کردم زنی چون وجود ندارد .

و گاهی پیش خود می گفتم با این هندوانه های درشتی که زیر بغلم می گذارد ، می خواهد از من سوء استفاده کند ولی هر گاه یاد انرژی مثبتی که از او می گرفتم ، می افتاد در راهی که پیش می رفتم سریعتر عمل می کردم . رضا هر بار که خلوتی می یافت از من دعوت می کرد و هر باربا وعده عملی دیگر . دو بار دیگر به خلوت رضا پناه بردم . حکم معتادی را پیدا کردم که بدنبال اولین لذتی که برده بود ، می گشت . خیلی با خودم درگیر بودم . اون انرژی مثبت در مقابل وجدانی که دائماً بهم هشدار می داد یواش یواش رنگ باخت . همیشه نگران بودم . راه درستی را انتخاب نکرده بودم . اینو با تمام وجود می دانستم و مطمئن بودم . می ترسیدم همان گونه که من به جهان خیانت کرده بودم بنا به باورم که " از هر دست بدهی از همان دست می گیری " سرم بیاد و من طاقت اینکه جهان مال کس دیگری بشه را نداشتم . جهان را تازه به دست آورده بودم .

مشکلاتی داشتم ولی دلیل نمی شد که اینجوری جوابشو بدم . تصمیم قطعی خودم را گرفتم و با رضا اتمام حجت کردم که دیگه زنگ نزنه . البته او گوش نمی کرد . بارها بارها تماس گرفت . فکر می کرد مثل دفعه های قبل است که دوباره پشیمان می شدم و مرا خام خودش می کرد . و لی سعی کرده بودم با مشغول کردن خودم به کار ترجمه کمتر به رضا و این جریانات فکر کنم و به تماس های رضا جواب ندهم . از این موفقیت خودم غرق شادی و رضایت بودم . حکم معتادی را پیدا کرده بودم که بعد از مدتها با عزم جزم در راه ترک موفقیت هایی را به دست آورده . سعی کردم با جهان مهربانتر و نزدیکتر شوم . و شاید می خواستم به گونه ایی جبران این خیانتم را بکنم .

عصر چهارشنبه بود . مشغول کار ترجمه بودم . نگین هم مشغول تماشای تلویزیون . صدای زنگ در بلند شد . هر کسی بود خیلی عجله داشت . باید اتفاقی افتاده باشد که دستش را از روی زنگ بر نمی داشت . سراسیمه دویدم . جهان بود . گفتم چه خبره جهان ترسیدم . گفت زود بیا پایین توی یک خونه حراج بیا و مبل هایش را ببینیم . هیچی بر ندار فقط مانتو بپوش و بیا . فوری مانتو را تنم کردم و یک روسری روی سرم انداختم و با دمپایی راه افتادم . عجله جهان مرا خیلی دست پاچه کرده بود .

سوار ماشین شدیم . دیدم سمت خانه مادرم دارد می رود . گفتم کجاست ؟ گفت : خانه مادرت . تشریف می بری آنجا تا من تکلیفت را روشن کنم . دلم هری ریخت پایین . یعنی چی . جهان چه می گفت . نمی فهمیدم . گریه ام گرفته بود . گفتم آخه چرا . گفت بعداً می گویم . یعنی جهان چی فهمیده بود . نمی دانستم . حسابی داغون شده بودم . روی رفتن به خانه مادرم را نداشتم . راه افتادم توی خیابان و سپس پارک و های های گریه کردم . مسلماً جهان از این ماجرا چیزی نفهمیده . چون ما خیلی مواظب بودیم ، تازه ما که تمام کردیم . یعنی چه شده . تا روز دادگاه حسابی بهم ریخته بودم . اینقدر فکر کرده بودم و چیزهای مختلف را از ذهنم گذرانده بودم که دیگه فکری توی سرم نمانده بود .

بالاخره روز موعود فرا رسید . شاکی یعنی جهان مرا به میز محاکمه کشاند . و تنها مدرکش یک نوار بود . نوار را داخل ضبط صوت گذاشتند . صدایم بود . خنده های سرمستم بود با رضا . نزدیک بود پس بیفتم . دستم را به مبز گرفتم تا روی زمین نیفتم . روی نزدیکترین صندلی نشستم . دیگه حرفی نداشتم . همه چیز را یک آن باخته بودم . مثل زنده ایی که حکم مرگش را دریافت داشته . جهان جسته و گریخته چیزهایی از نگین شنیده بود ، شک کرده و تلفن منشی را به گونه ایی تنظیم کرده بود تا مکالمات مرا ضبط کند .

هیچ توضیحی نداشتم . حکم طلاق را پذیرفتم و البته بسیار لطف کردند که حکم شلاق را عفو کردند . خیلی سریع تبدیل به یک زن مطلقه شدم . جهان هم با همسر قبلش مجدداً ازدواج کرد . من ماندم و اشک چشمان مادرم و برای آنکه آنها را نبینم امتیاز یک نشریه را گرفتم و بیشتر وقتم را به کار می گذراندم . تنها کار ، کار ، کار و یک حسرت .

 

خاطرات یک گل






گلی بودم آزاد در دشت شقایقها . با تبسمی شاد و دلی آزاد . صبحدم وقتی شه سیارگان از شرق خرامان خرامان به سویم می آمد نظاره گرش بودم و شبها هنگامی که جمال جهان آرا نقاب سیاه بر چهره می زد با دعوت نوازش نسیم به خوابی آرام فرو می رفتم و آن گاه شقایقهای قرمز بالای سرم چتری از می ساختند و روزها گلبانگ هزار دستان بر شاخسار سرو وجودم را سرشار از شوق و هیجان می ساخت ، و رازهای باد صبا در گوشم طنین می افکند و ساعتها پای صحبت های رود می نشستم تا از دنیای دگر بگوید و او می گفت : از تنهایش که در دشتها ی سر سبز سرگردان بود . از آرزویش که رسیدن به دریا بود و روزها و شبهایش که چگونه با یاد دریا سپری می گشت ، و هلهله قطرات آب که به موقع دیدن دریا به گوش فلک می رسید و آن روز زیباترین روزها بود . روز رسیدن به وصال ، روز قرار گرفتن در آغوش یار و آن روز عروس آسمان نورش را هر چه بیشتر بر آغوش گرم قطرات آب می افکند و اینک این ره گم کرده باز می گوید که چطور جدایش کردند .

زندگی زیبا بود ، زیبا و این زیبائی به هنگام بازگشت پرندگان دو چندان می گشت و آن وقت وقت بود که احساس می کردم دیگر ریشه ام در خاک آرام نمی گیرد و می خواهد همچون دسته ای از پرندگان سپید در فضا پرواز کند و مانند آنها آزاد وار در آسمان چرخ بخورد و آواز شادی سر بدهد بعد احساس کردم که دیگر نیستم پاره شوقی و دیگر هیچ . تنها یک حرکت یک جهش و آن گاه بر روی زمین افتادم . احساس دردی غم انگیز سرتاسر وجودم را فراگرفت . دیگر آواز و چرخش پرندگان را نمی دیدم . دیگر نوازش نسیم دل انگیز را احساس نمی کردم . دیگر صدای هلهله قطرات آب را نمی شنیدم . تنها یک حرکت ، یک جهش و دیگر هیچ .

آری برای رسیدن به هدف از پای تا سر باید سوختن آغاز کرد همچون گل زیبا روی اسیر در خاک وجود .

 

گلبرگ لاله بودم با محبت ریشه گرفتم حال که به سوی خورشید قد کشیدم باد وحشی پرپرم کرد .

 

                                         زیباکده

                             من از مشکلاتم مهمترم

برای بستن منافذ باز صورت هر بار پس از استحمام با یک تکه یخ صورت را به مدت 10 کمپرس نمائید .

 

 

                                     میکده

زندگی آن قدرها جدی نیست بیائید شوخی را جدی بگیریم . "

آن یکی در کنج زندان مست و شاد

وان یکی در باغ ، ترش و بی مراد

                                          مولوی"

وقتی که عشق هر کی هر کی شد






سالیانی است که زلیخا عاشق دیوانه وار یوسف است . روزگار درازیست که مجنون ، مجنون گشته و در عشق لیلی می سوزد . سالهاست که فرهاد از عشق شیرین بر کوه و سنگ می کوبد . بر سر لیلی و مجنون ما چه آمد ؟ عشق شیرین و فرهاد چه شد ؟ ویس و رامین به کجا رفتند ؟ امروزه روز چه شده ؟ بر سر عشق ما چه آمده مدرنیزه شده ! غرب گرا گشته ؟! دیگر از یک عشقی ها خبری نیست . دیگه یک نفر مال یک نفر نیست . هر چه که هست همه مال همند یا می خواهند اینگونه باشند . حریم ها شکسته شده همه به خود اجازه می دهند وارد حریم خصوصی دیگری شده ، مردش را ، زنش را ، دختر و یا پسرش را به یغما برند . همه اینها درست . خدا و پیغمبرش هم به کنار . ولی آقا ، خانم و یا منی که در تب تنوع طلبی می سوزیم و می خواهیم از هر گلی بویی بکشیم ، مسلماً غارتگرانی نیز هستند که سوی گلخانه ما خواهند آمد . کسانی نیز هستند که حریم خصوصی مان را بشکنند . هجوم همه جانبه شده اگر قبلاً مردش در امان نبود این زمان زنان مورد هجوم بادهای وحشی قرار گرفته اند دلایلش هم بسیار محکمه پسند است !!!!ولی وقتی همه مان اعتماد و اطمینان را از دست دادیم چه عایدمان خواهد شد . اولین ضررش به خودمان است وقتی قناعت رفت . وقتی چشم طمع انسان لبریز شد ، از هر چه که داریم راضی نیستیم هر چه که تنوع می کنیم ، باز هم ارضا نمی شویم . خماری هستیم که روز به روز خمارتر می شویم ، معتادی که قیافه تابلو ندارد . برای همین است که امروز همه ، همه چیز داریم ولی راضی نیستم . این همه چیز شادمان نمی کند و اگر شادی در پی باشد تنها لحظه ایست و آنی و ما چه خوب به آنی دلخوشیم . و در نهایت دیوار فرو ریخته اعتمادست که دیگر عشق کسی را در باور نخواهیم گنجاند . همواره هراسانیم تا مبادا کس یا نا کسی عشقمون را به یغما برد . غریبه و آشنا ندارد ، دور و نزدیک ندارد . و این انتهای بد بختی است که ببینی عشقت در کوچه و خیابان و یا در نتی افتاده زبون و بی کس ، خار و ذلیل در دست دیگری . و آن وقت است که تمامی کلامهای عاشقانه ای که گفتی و شنیدی ، محبت های که خرج کردی ، اشکهایی که ریختی ، شبهایی که با شوقش به صبح رساندی ، دیگر معنا ندارد . عشقت در سونامی به تلی خاکستر بدل شده . و اینک تو پوینده پوچی ها هستی و نو قدمی که قدمت را به آشفتگی ها تبریک می گویم .

 

 

باران بهاری بودم با شوق فردا در صدف چکیدم ، حال که نقش مروارید گرفتم مرا بروی خاک انداختند .

 

                                        زیباکده

                             من از مشکلاتم مهمترم

 

                       تقدیم به برو بچه های خوب امیدیه

درمان آفتاب سوختگی

یک عدد گاز استریل یا حوله دستی کوچک را درون شیر کامل خیس کنید و سپس روی ناحیه ی اسیب دیده قرار دهید .

و یا محتویات درون یک عدد کپسول ویتامین A ، ویتامین E ، و روغن دانه ی کتان را با هم مخلوط کنید و به آرامی روی پوست سوخته بمالید .

و یا یک پیمانه بلغور جو را درون یک عدد جوراب کهنه بریزید و آن را از دوش آویزان کنید به طوری که آب از روی آن جریان یابد . از این حمام لذت ببرید.

امید است در هوای 41 درجه و رطوبت 120 درجه امیدیه مفید واقعه شود

 

 

 

                                            میکده

 

عشق تا بیکران ها جاری است ، عشق را می بینم

تو همانی که می توانی باشی ، جاری شو و باش آنچه باید باشی .

بر این باورم که زندگی کامل است ،

بیا و در زندگی با من همراه شو .

                                               جان دنور