شب سوم


قیامتی بر پاست . جای تکانی را نداری. قاعدتاً باید کلافه شوی ، ولی آرامی. نفوذ آیات بیش از آن است که تنگی نفس ات را به شماره اندازد. و تو فقط می بینی ، می بینی تا به آخر .

چراغها که خاموش می شود ، غم عالم بر دلت به یکباره فرو می ریزد. خلوتی می شود بین تو و کائنات. ولی مگر جسارت این ارتباط را داری.پس میشنویی  و می شنویی . فقط می شنویی . چرا که حتی جرات خواندن کلام حق را هم به خود نمی دهی . روسیاهیی ، سراپا تقصیریی . خود می دانی که چه کرده ایی ، نا دانسته ها دیگر هیچ .

 آخ ، چه می شنوم ؟ چه می گوید ؟  قرآن بر سر . دیگر طاقت این را ندارم . می گریزم . اینجا جای ماندن نیست . نمی خواهم کلام تطهیر خداوندی بر فرق سر من نشیند . تحمل سنگینی کرده هایم را ندارم . به کوچه می زنم .

 بغضم را هر جور هست فرو می دهم . خود را هر جور هست به زیر پتو می کشم . می خوابم . خوابی عمیق به رویا . فرار کردم . گریختم . چشم فرو بستم تا واقعیت را نبینم . فردا نیز یادم رفت .

 ولی فردایی دیگر شب دوم بود . و من می خواستم تقدیر سالیانه ام را رقم بزنم . به خود جرات دادم . رفتم و نشستم . خواندم ، زیبا بود . هر کلامش . هر آیه اش . قدری دیدم . قدری لذت بردم . دعا خواندم . قشنگ ترین شعر هستی . جوشن کبیر .

 ولی هر تکه اش ، هر حرفش را بغض و گریه مانع می شد که با لذت ادا کنم .  فقط دانستم که زیباست و گریستم . توانستم تا انتها ببرم . بایستی قرآن بر سر می گرفتم . بایستی به تمام معصومان عالم قسم می خوردم . بایستی نام "علی" را دستمایه گناهانم قرار می دادم . این دیگر چه تنبیه ایی است برای انسان خطا کار .

 بردن این اسامی اعظم . خواندن این کلام خدا ، گرفتن این عظیم ترین نشانه آیت بر سر ذره ایی . بنده ایی که روی زمین به نابودی خلقت، نابودی اخلاقیات ، نابودی انسان ، این اشرف مخلوقات پرداخته و حال جرات می یابم چشمانم را می بندم . بوسه ایی بر نام کتابش می نهم . انگشت انگشتری  چپ را ، آنکه نزدیکترین  ارتباط را با قلب زندگی دارد به داخل صحفاتش فرو می برم و می گشایم .

 بر سر می گیرم . ولی باز جرات گذاشتن آیاتش را مستقیم بر سر ندارم . از روی جلد می گذارم، تا آیـــات رو بـــــه آسمان روند. می خوانم و می خوانم. قمسش  می دهم . " بکً یا الله " ....... " بمحمدٍ "  ........" بعلیٍٍٍٍٍٍٍ " .....تاب نمی آورم و یکدم می گیرم .

 نه نام مولا را نمی آورم ." بفاطمهً " ....." بالحسن " ........به انتها می رسم . قیام می کنم . نام حجت را می آورم . ولی فقط یکبار . دیگر نه ، دیگر نبـــاید پاکیها در جنگ و جدال کلام ناپاک گم شود . پس بهتر است دم فرو بندم و فقط فقط اشکی را جاری سازم. لحظاتی می گذرد. صداها خوابیده. چراغها روشن می شود . چراغ دلم نیم سویی می زند .

 نگاهی به آیات الهی می اندازم . خود نمی خوانم . می دانم که تقدیری سیاه بر این برگ سفید نشسته . به مفسرش می سپارم . لب فرو می بندد و برایم تنها از شب سوم می گوید .می‌فهمم که بدتر از آنی است که فکر می کردم .

 امروز شب سوم است . عزمم جزم . می خواهم با زور تقدیرم را سفید رقم بزنم . دیگر وقتی نیست . تنها این شب است . باید دست پر برگردم . به نماز می ایستم ، به نماز می ایستند . همگان . شانه به شانه . جای هیچ چیز نیست . به سرعت برق و باد  رکوع ، سجود و دوباره تکبیر . سه روز به درگاه خدا به نماز می ایستیم .

 بایستی جوشن کبیر را بخوانیم . عاشق تک تک کلماتش هستم . می خوانم در دل این محراب . رنگ آبی اش مرا به عمق کلمات قرآن حک شده بر روی آن می برد.باعث می شود لذتی وافر از دعا ببرم. با لذت فریاد می زنم.با کلماتش معاشقه می کنم . دیگر از گریه و زاری خبری نیست . خدایا من امشب نمی گیرم .

امشب تقدیر یک ساله نمی خواهم . امشب خود را به تو می سپارم . امشب برای فــــرق شکافته " علی " نمی نالم . امشب سعادتش را ، سعادت درک کلماتت را جشن خواهــم گرفت . از تمامی اطراف و اکناف بریدم . نفس ها ، صداها و تمامی آدمهایی که از تنگی جا به من چسبیده اند را فراموش می کنم و یک نفس فریاد می زنم

 " سبحانک یا لااله الا انت ، الغوث الغوث خلصنا من النار یارب "  لحظه لحظه سبک تر می شوم . شماره به شماره بالهایم بلندتر می شوند  . به صد می رسم . صدی که پایان و آغاز شکفتن من است . قرآن به دست می گیرم . می بوسم  و می بوسم  . نا مش را لمس می کنم .

 یاد گرفتم از تک تک کلماتش سراسر شوق زندگی بگیرم . اعجازش را حس کردم .  نیت کردم . از تمام مادیات گذشتم . دنیا را پشت سر گذاشتم . می دانستم امروز چه می خواهم . معرفت و بینش ، معرفت و بینش  کم چیزیی نبود  . ولی آنقدر سر مست این باده بودم که اثر مستی اش نگذاشت بفهمم چه می گویم .

 از همان انگشت مدد گرفتم . به قلب کتاب زدم . پیوندی بین دو قلب برقرار کردم و قرآن را این بار با آیاتش بر فرق سر گذاشتم . به عکسم در شیشه نگاه کردم . سقفی یافته بودم . خانه ایی شده بود بر سرم . احساس امنیت کردم . ماًمنی بود . دیگر از هیچ چیز نمی ترسم . هر چه از دوست رسد . می گویم و می گویم

 حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش 

 پس خموش می شوم و منتظر می مانم تا باران رحمتش بر سرم باریدن کند . نام رسولش را با عشق فریاد می کنم . توان گفتن صد و ده بار" یا علی "  را دارم و یا شاید بیشتر . قشنگ ترین و زیباترین نامی است که در عالم فریاد می شود و من فریادم را رساتر می کنم . دیگر گریه نمی کنم .

 دیگر از غم بیزارم . بدعتی تازه در دین می کنم . نگاهی دیگر به عزا می اندازم . می گذارم اندیشه های مثبت با یا علی در ذره ذره وجودم نفوذ کند . می گذارم تا با تمامی اسما معصوم معاشقه کنم . و اینک در پناه چراغ دل نگاهی به سوره حج می اندازم . تقدیر هجرت است و من پرنده ایی سبکبال شدم .

 بایستی هجرت آغاز کنم . از ناپاکیها به سوی پاکیها . از تاریکیها به سوی روشنی ها و در پایان به سوی کعبه عشق . پس عزم جزم می دارم  تا قدمی که با شک برداشتم به یقین تبدیل کنم .

نظرات 16 + ارسال نظر
شهرام شنبه 7 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:38 ب.ظ http://mojesabor.blogsky.com

سلام دوست عزیز
تقریبا بیشتر مطالب تو خوندم متلب ها و شعرای قشنگی انتخاب میکنی آدم تا تهش نگه میداره
وبلاگت در عین سادگی و بیصلیقه گی پر باره
البته امیدوارم از انتفادم ناراحت نشی هدف انتقاد مثبت
خوشحال میشم به منم سر بزنی و نضر بدی
شهرام ـ سربه زیروسخت

م ه ت ا ب شنبه 7 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:45 ب.ظ

همه عمر دیر رسیدم

سلام م ه ت ا ب

دیر رسیدن مهم نیست . ماندن و بودن مهم می باشد .

شهرام یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:23 ب.ظ http://mojesabor.blogsky

دوباره سلام
از اینکه این قد زود به وبلاگم سر زدی و من مورد لطف خودت قرار دادی ممنونم منتظر دلنوشته های قشنگت هستم
و امیدوارم که هیچ از خدا بی خبری دسته گتهای زندگیت و ازت نگیره دسته گل وبلاگ فدای سرت
امیدوارم که از انتقادهای قبلیم ناراحت نشده باشی

دوست تو شهرام ـ سربه زیروسخت

اکبر دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:37 ق.ظ http://akdi.blogsky.com

سلام
میدونی من هیچ وقت تو شبهای قدر جوشن کبیر نمیخونم و یا شب زنده داری های معروف رو نمیکنم بلکه مطالعه میکنم و فکر میکنم و برای آینده ام خودم تقدیرمو رقم میزنم .
من اینگونه شبهای قدر رو دوس دارم زیرا باید خودت را پیدا کنی .
نمیدونم ولی مثل بقیه نمیتونم اوراد عربی و این دعاهایی رو که نمیدونم چی هستن رو بگم بلکه ساده با همین زبونم با خدا درد دل میکنم و اگه بشه و دلمم خیلی گرفته باشه و حس حرف زدن برای خدا رو نداشته باشم گیتار میزنم تا این گون حرف زده باشم.

سلام آقای یار محمدی
منهم اولین تجربه جدیم بود . من نیز همچون شما سعی داشتم به روش خاص خود عبادتی داشته باشم و از روشهای معمول و متدوال گریزان بودم و اگر ظاهری بود بدون لذت . ولی لطفا یکبار جوشن کبیر را بخوان و به کلماتی که در کنار هم و به زیبایی گذاشته شده دقت کنید . یک شعر زیبای عربی است . بسیار زیبا .
در مورد فارسی خواندن یا عربی خواندن دعاها استادی تاکید کرد تا به عمق اعجاز کلمات عربی و قرآن دقت کنم . اولین تجربه بود زیرا استادم به روش شیوخ امروزی حرف نمی زد . کلامش در من اثر کرد وگرنه من نیز با خودم و زمانه همچون شما جوانها لجبازی می کنم . و آنچه که منظورم از بیان این نوشته بود که مطمئنا نتوانستم حق مطلب را ادا کنم تغییری بود که در این سه شب کردم و برایم بسیار جالب بود . و آن همانطور که گفتم بدعتی بود که کردم و همچون آن شبان خواندم .....وقت خواب آید بروبم جایتک و .... متاسفانه شعر را کامل یادم نیست .

جاهد ملک زاده دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 04:22 ق.ظ http://jahedmalekzadeh.parsiblog.com

با سلام:
پس چی شد؟
هنوز ایمیلم رو نخوندین؟تورو خدا سریعتر.
یه سری هم به ما بزنین،قیا فه وبلاگم عوض شده.
منتظرم

فرید دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 08:36 ق.ظ http://pashew.mihanblog.com

سلام
تبریک میگم عالی بود موفق باشی به کلبه ما هم سر بزنید خوشحال میشم
به امید دیدار

مریم سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:57 ق.ظ http://www.goldenpalace.blogfa.com

سلام...کاش می شد آخرین حرف یاس پژمردن نبود....کاش می شد آمدن ها آخرش رفتن نبود....کاش می شد وقت رفتن عکس گل ها را کشید....پشت چشمان محبت یاس های تازه چید.... روی نرده ها نوشته شده بود....به بنفشه ها دست نزنید.... ولی افسوس باد خواندن نمی دانست......موفق باشی...........





کیارش سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 10:07 ق.ظ

با عشق زمان فراموش میشود ....و ....با زمان عشق!!

ره عشق سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:14 ب.ظ http://romina.blogfa.com

هجرت و هجرت و هحرت
سلام
عالی بود و زیبا موفق باشی
یاعلی
شاعردریا...............

جواد چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 08:59 ب.ظ http://forozan.parsiblog.com

سلام دیگه به ما افتخار نمی دید اره دیگه از بهترها که باشند ما باید سر جای خودمون بشینیم اره دیگه رسم روزگار تا بوده همین بوده بگذریم من خیلی دلم می خواست که..............
چقدر این چند تا نقطه کار و راحت میکنه مگه نه؟بای

فرزانه چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:02 ب.ظ http://www.darjostejoyeyekrangi.blogfa.com/

سلام وبلاگ قشنگی داری قالبشم که خوبه افرین بابا دست ما ها رو هم بگیر باشه بای بای

جاهدملک زاده سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:22 ق.ظ http://jahedmalekzadeh.parsiblog.com

با سلام:


درسته که چند روزی از عید میگذره،ولی عیدتون مبارک.امیدوارم اونجوری که خوش راضیه سرنوشتهامون رقم بخوره ودعا ها وحاجتامون توی این ماه شریف برآورده بشه.
خوب من ایمیل کاملی رو براتون به آدرسkamelia_flower258@yahoo.com فرستادم که امیدوارم بدستتون رسیده باشه.خواهش میکنم گره از کارم باز کنید.
منتظرتون هستم.
http://www.ParsiBlog.com/PhotoAlbum/jahedmalekzadeh/ghorban_4 copy.jpg

بهزاد چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:09 ق.ظ http://behzad88.blogfa.com

سلام
هم خیلی فعال شدی(همین پست های آخر رو می گم) هم تنبل... الان تقریبا دو هفته اس که آپ نکردی...
راستش تا وارد شدم جا خوردم... خیلی از دفعه قبلی که بهت سر زدم تغییر کردی... خوشم اومد مخصوصا با حذف رنگ صورتی....
در کل مطالبت جالب بودن و بهت کلی تبریک می گم...
لینکت رو هم گذاشتم تو وبلاگم که از این به بعد زود به زود بهت سر بزنم
شاد باشی و موفق تا همیشه

مریم جمعه 20 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 04:33 ب.ظ http://www.goldenpalace.blogfa.com

.... خدایا آسان بودن دشوار است....آسانم کن .....خدایا کلام تو بودن دشوار است....بارانم کن ....خدایا خداوندا ...آن نیستم که باید ....آنم کن ...راستی ! مادرم می گوید: با همه باید ساخت ، اما ذهن من معتقد است ، همه را باید ساخت....

مسیحا جمعه 20 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:39 ب.ظ http://masiha-mohajer.persianblog.com/

قالب جدیدتون مبارک!!

روجا یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 09:28 ق.ظ http://rojakitty.persianblog.com

خیلی عالی بود ! خیلی قشنگ حال و هوای اون شبها رو بیان کردی. من که رفتم تو حال و هوای اون شبا که واقعا فرصت مناسبی ست برای تحول و به قول شما هجرت! دعای جوشن کبیر واقعا قشنگه .خیلی عمیق و تفکر برانگیزه .این که اسمائ الهی ( که خیلی هاشو هم بلدیم) این چنین زیبا کنار هم قرار گرفتن و آدم رو می بره به اوج تا نزدیکی خدا جائی که اگه یه کم دست دراز کنیم می تونیم همه شکوه و عظمتش رو لمس کنیم. موفق باشی و شاد !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد