میخواهم یک داستان برایتان تعریف کنم. البته با اجازه عزیزترینم
در گرما گرم تابستان پیر مردی که دست تقدیر نقابش را از هر لذتی واهی در این جهان جسمی رویگردان کرده بود در جاده زندگی سردر گم و حیران در امتدادی سر سبز با دستهگلی از گلهای اقاقی در حرکت بود. این عادت هفتگیش بود که این مسیر را بپیماید.
در بین راه فرشتــــهای کوچک که اشتیاق و شور زیادی در این جهان گنگ اسیرش کرده بود و همچون کبـــــوتری سفید که سرنوشت سعادت ماندنش را در در این سفر برای پیرمرد به ارمغان آورده بود. همسفر شدند.
در بین راه دختـــرک لحظه به لحظه به دسته گـــلی که در دست پیرمرد بود نگـــاه میکرد. در یک آن پیرمرد دستهگل را برای دخترک داد و گفت میدانم که دوستشان داری پس مال تو....
من بهش میگویم دسته گلش را به تو که شور و احساس ماندن در این جاده را برای من دوباره زنده کردی بخشیدم و چقدر از این بخشش خوشحالم. سرمست از اجازهای که برای دادن این بخشش برای من دادی.
به انتهای راه رسیدند و دخترک دید که پیرمرد به سمت قبرستان به حرکت در آمد. اما تنهای تنها .....