لحظه های با تو بودن

می خواستم تا سر کویت پر زنم . می خواستم بر بام خانه ات بنشینم . می خواستم تا از بلندی بر تو بنگرمولی افسوس رفته بودی ، بی هیچ حرفی تنها خداحافظ .

می خواستم سینه ام را بشکافم . می خواستم قلبم را از جا بکنم . می خواستم آن را به دو نیم کنم و آن گه نیمه اش را به تو هدیه دهم . ولی افسوس که قلبی در سینه نداشتم .

می خواستم چشمانم را فرمان دهم تا آنقدر بگرید تا زیر قدم به قدم پاهایت را بشوید. می خواستم همه جا را
گلاب بپاشم تا قدومت معطر گردد . ولی افسوس که چشمانم را در پیش چشمانت جا گذاشته بودم.

می خواستم اندیشه ام را به سویت بفرستم . می خواستم آن را رها کرده هم آغوشت سازم . ولی افسوس که
او نیز هم نشین کلامت شده بود .

می خواستم تیر مژگانم را قلمی سازم . می خواستم با آن بر روی سینه ات ، خطوطی را حک کنم می خواستم

از چشمهایت بنویسم "برای این زیباترین خلقت خدایی . برای این افسونگر زیبا . برای این تنها ستاره درخشان در دشت هایم . برای این یگانه خورشید گرما بخش روز هایم تنها برای تو "ولی افسسوس که تیر مژگانم راهمگی رها کرده بودم بلکه قلبت را نشانه روم (پیچ و خمهای جاده هراز)

می خواستم که دیگر هیچ گاه قلم در دست نگیرم . می خواستم این پناه قدیمی را به گوشه ای انداخته و در پناه قلب او آرام گیرم . ولی افسوس که اینک نیز در پناه قلمم.
 
می خواستم پا به دنیایش بگذارم . می خواستم ذره ذره وجودش را بشکافم تا کلمه کلمه حرفهایش را با تمام وجود حس کنم . ولی افسوس که نتیجه سکوت بود " و تنها رابطه نگاهی به دنیای درون او . نگاهی که تنها به سد چشمانش می خورد . بی آنکه ذره ایی قدرت داخل شدن داشته باشد .
 
او سنگی است که می خواستم سنگ
صبورم باشد . ولی افسوس که او سنگی است نفوذ ناپذیر و این من هستم رودی آرام که بایستی به دنیای سنگی او رسوخ کنم . می بایستی آب باریکه های وجودم را به روزنه های وجودش بفرستم تا غنچه های لبخند از این گل سنگی شکوفا گردد  و یا شاید بر خلاف تمامی این حرفها ، این من هستم که سنگ صبورش نشدم . بی آنکه همنشین کلامش گردد تنهای تنها به او نگریستم !!
 
این سکوت دیوانه ام می سازد دیوانه ای ساکت که راز هم صحبتی را نمی یابد . تنها قتلگاه این سکوت تاریکی شب است .
 پس ای کاش که دیگر خورشید طلوع نمی کرد . ای کاش می شد چرخ زندگی برای همیشه بر
روی 12 نیمه شب می ایستاد تا در سکوت شب زمزمه های عشق او را بشنوم ای کاش همیشه تاریکی بود تا دنیای من تنها به واسطه برق نگاه او روشن می شد . ای کاش همیشه تمامی درها بسته بود تا در پشت درهای بسته ، در های قلبمان را بر روی یکدیگر می گشودیم .ای کاش پرده های شرم را قدری کنار می زدیم تا در زمان هوشیاری نرد عشق ببازیم . ای کاش هم اینک در کنارم بود تا سر بر پاهایش این سطور را به زبان می آوردم . ای کاش دریچه قلبش را کمی بیشتر به رویم بگشاید تا من نیز تمامی قلبم را برایش بشکافم . ای کاش می توانستم راز چشمهایش را به جای نوشتن در صفحه سرد کاغذ بر روی نگاهش به ثبت برسانم




 

چه کار می کردید اگر...

طرف شما را در حسرت یک دوستت دارم می گذاشت





                                 زیبا کده

                        من از مشکلاتم مهمترم


برای برطرف کردن سیاهی دور چشم

سیب زمینی رنده شده یا آب سیب زمینی را با روغن زیتون مخلوط کرده و اطراف چشم به مدت ۱۰-۵ دقیقه می گذاریم سژس می شوئیم .


                                    میکده



                       گفتی که ترا شوم مدار اندیشه

 دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه

کو صبر و چه دل کانچه دلش می خوانند

یک قطره خونست و هزار اندیشه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد