ای زبان از برای چه هستی . در کجا هستی ، ای هستی دهنده این روح سرگردان و این جسم کم فروغم . از چه اینگونه آنان را به بازی مرگ و نیستی فرا می خوانی . مجسمه ای زیبا در مقابل آینه ولی نه آینه ایی زیبا و صاف ،بل آینه ای شکسته شده در بازی روزگار .

آخر این دل تا کجا جا دارد . گورستانی بود برای تمامی آن چیزهایی که می آزردش . قبرستانی گشت برای تمام غمها ، مدفون گاهی شد برای تمامی دلتنگی ها و این زبان تنها غمخواری بود دم فرو بسته . تنها همدمی بود تنهای تنها که تنها چیزی که به ارمغان می آورد تنهایی بود و تنهایی . تنها حرفی بود در دل ، تنها غمی بود در سینه که هیچگاه صورت ظاهر را فرا نگرفت . همچون دلقکی تنها خندید و چهره غم را پوشاند ولی چه پوشاندی که چهره کریه اش تمام هستی ام را به آتش کشاند . من را سوزاند و خسته تر از همیشه کرد . آیا خسته از شتابی تند ؟ نه ، نه خسته از بی شتابی . خسته از تمام چیزهایی که تنها صفحه سفید کاغذ را به سیاهی کشاند . تنها و تنها توانست لکه های بی مفهموم خودکار را بر روی کاغذ بکشد . تنها همین و بس . جز این قلم چه دارم . جز این سیاه مشق چه برایم مانده . جز یک لبخند تصنعی ، جز اشکهای نیمه شب ، جز غمهای پنهان ، جز حرفهایی که باید فریاد کنم چه چیز دارم . نعره هایم تنها در افکارم به حقیقت پیوستند . فریادهایم تنها در گریه های شبانه ام شنیده شد . حرفهایم تنها در رازنامه ام نوشته شد . حال چقدر اشک بریزم تا آب شود آنچه برایم مانده . چقدر زجه زنم تا تمامی آنها محو و نابود شوند . به پابوس کدام قدسیه روم . دامن کدام پاکدامن را بگیرم ....

 

آیا پرواز پرنده را دیده ایی ؟ دیدی که چطور بالهایش ، این متعلقاتش را از خود دور می کند . با شجاعت آن را باز کرده و بر طبقی از اخلاص در آسمان نگه می دارد . دیدی که چگونه خود را از هر چه در وجودش است آزاد می کند و آنقدر سبک می شود که بر روی هوا قرار می گیرد . حالا او هیچ پیوستگی با زمین ندارد حالا دیگر او هیچ در خود ندارد ....

 

 

                                          زیبا کده

                               من از مشکلاتم مهمترم

 

توت فرنگی حاوی پاک کننده و سفید کننده ملایمی است که به پاک شدن لک های قهوه و چای از روی دندان ها کمک می کند . فقط کافی است یک توت فرنگی را گاز بزنید و نیمه ی آن را مستقیما روی دندان ها بمالید .

 

                                      میکده

تا این لحظه هر چقدر هم از زیبایی ها لذت برده باشید امروز می توانید تصمیم بگیرید که بیشتر لذت ببرید . امروز زمان انتخاب است ، امروز و هر روز .

                 باید گرفتارم شوی تا من گرفتارت شوم

                وز دل و جان یارم شوی تا عاشق زارت شوم

                من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران

                اول بدام آرم ترا آنگه گرفتارت شوم

با شور و شوق زاید الوصفی که داشتیم ، زودتر از همیشه بیدار شدم . اولین روز درس امروز آغاز می گشت . باید تا ظهر صبر می کردم . کاسه صبرم دیگه لبریز شده بود به طرف جزوه های ترم پیش رفتم . جامعه شناسی را برداشتم . ورق زدم . عجیب هوای کلاس را کرده بودم . هر ورقی که می زدم ، خاطره ایی شیرین در ذهنم تداعی می شد . به پایان جزوه رسیدم ، به پایان ترم ، به امتحانات . به یاد شب بیداریها افتادم . به اینکه چطور خود را می کشتیم ، تا بتوانیم جزوه را یک دور بخوانیم . تمامی لحظات تحصیل شیرین است . چه آنجا که شوق امتحان داری ، یا به انتظار گرفتن نمره ضربان قلبت هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود ، و چه لحظات شیرین با دوستان بودن ، گفتن و خندیدن .

ساعت سر ناسازگاری را گذاشته بود . کندتر از همیشه بود . دیگر نفهمیدم چطور ناهار را خوردم ، لباس پوشیدم و به طرف در رفتم . ساعت 1/5 بود که سر قرار حاضر شدم ، مثل همیشه دست الهه را گرفتم و راه افتادیم . از این ترم به دانشکده علوم انسانی منتقل شده بودیم ، طبیعی بود که شور و شوق رفتن ، دو چندان گشته بود . ساعت 2/5 بود که رسیدیم . بچه ها همه آمده بودند . سلام و احوالپرسی ها شروع شد . ولی مگر تمام می شد . هر ور که می چرخیدی یک آشنا بود . برنامه ها را به دیوار زده بودند ، به طرف آن رفتیم . ساعت کلاسمان 4/5 بود . خیلی زود آمده بودیم . با توجه به برنامه درهم و برهمی که قبلا نوشته بودم ، انتظارش می رفت . بهر حال از فرصت استفاده کردیم . رفتیم تا محیط تازه را بهتر بشناسیم . اول به پارک روبروی دانشکده رفتیم . تمامی گوشه و کناره های آن را از نظر گذراندیم . از درهای ورودی و خروجی گرفته ، تا اینکه شمال به کجا راه دارد ، در غربی به کجا می خورد ؟ دیگه جایی توی پارک نمانده بود که ندیده باشیم . رفتیم بیرون ، تصمیم گرفتیم به موزه هنرهای تزئینی برویم .

در آهنی بزرگ آن را باز کردیم . به طرف پله ها رفتیم . بعد از طی پله ها به سالن رسیدیم . چند آقا نیز آنجا بودند . فکر کردیم ، آنها نیز می خواهند از موزه دیدن کنند . ولی زهی خیال باطل ، تمامی کارمندان موزه بودند . پشه پر نمی زد . دست روی دست گذاشته بودند . فکر می کنم پس از مدتها ما اولین مشتریان آنها بودیم . گفتیم : دانشجو هستیم . بلیط نصف قیمت دانشجویی را روی میز گذاشت . 2 بلیط تهیه کردیم . آقایی نیز به راهنمایی ما آمد .

طبقه اول ، میز نهار خوری ، میز کار و مقداری وسائل زندگی شاه بود . راهنمایمان توضیح داد که میز نهار خوری کادو ازدواج شاه و فرح می باشد . کارهای زیبایی بودند . هنر دست ایرانی . به طبقه دوم رفتیم . پرده های گلدوزی شده و پته دوزی . ظرافت خاصی داشتند . از لابلای گلها و بوته های آن می توانستی چهره زنان ایرانی را ببینی ، که با دستهای پینه بسته ، پشت خمیده و چشم های که به خاطر ظرافت کار به سوزش افتاده بود ،نقش های زیبای زندگی را رسم می کردند . افراد گمنامی که فرهنگ ایرانی را به ثبت رسانده بودند .

در طبقات دیگر نیز نقاشی ها و اشعاری از کتابهای معروف ایرانی ، همچون شاهنامه ، تصاویری از رجال آن زمان ، منبت کاری ، خاتم کاری و چیزهای دیگر بود . متاسفانه نه تنها من ، بلکه خیلی از ما ، هیچکدام از آن هنرها را نمی شناسیم . تنها نامی از آن را شنیدیم . در حالیکه جا داشت به عنوان بخش مهمی از فرهنگ جامعه آن را حفظ نمائیم . البته نه تنها در موزه ، بلکه در اعماق وجودمان . آنها جزئی از هویت و فرهنگ ما بودند . و ما نیز آن هنر را به دست فراموشی سپرده بودیم .

کارمند موزه دائما در حال قدم زدن بود . هر چند وقت یک بار چشم غره ایی به ما می رفت . حوصله اش سر رفته بود . ما نیز ول کن معامله نبودیم . به انتها که رسیدیم ، خوشحالی را می توانستیم از توی نگاهش بخوانیم . با خوشحالی ما را بدرقه کرد . تازه فهمیده بودیم ، که ساعت کار موزه تمام شده بود . ساعت نزدیک 4/5 بود . به طرف دانشگاه به راه افتادیم . کلاسها شروع شد . با خوشحالی بسیار به طرف کلاسها به راه افتادیم . بار دیگر می رفتیم که ترم جدید را آغاز کنیم .

 

 

                                        زیباکده

                        من از مشکلاتم مهمترم

موهای چرب

هفته ای یک بار با نمک دریا پوست سر را ماشاژ دهید . سپس ده دقیقه صبر کنید و موها را آبکشی نمایید .

 

                                          میکده

بر آنچه دارید تمرکز کنید ، از داشتنش لذت ببرید و نگران از دست دادنش نباشید .

ترس از دست دادن ، زیستن در زمان حال نیست ، زیستن در آینده است .

                  صبح امید که بود معتکف پرده غیب

                    گو بون آی که کار شب تار آخر شد

                    آن پریشانی شبهای دراز و غم دل

                    همه در سایه گیسوی نگار آخر شد