دست در دست هم دهیم به مهر ...

 

 

                                      زمان : 84/6/3

                                       مکان : دربند

 

با فرار از گرمای تابستانه شهر ، نسیمی به استقبالم آمد و داغی دلم را ربود ، و خنکای آن را به مغز استخوانم رساند . جانی تازه از راه ریه وارد حیاتم شد . نفسی عمیق کشیدم . زندگی مال من شده بود . افکار مثبت به یکباره از هر طرف بهم هجوم آورده بود . زندگی شیرین شد و شیرینی اش کامم را با این شعر شیرین تر کرد .


                    سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند

                 همدم گل نمی شود ، یاد چمن نمی کند  


شعر از شاعر عشق ، حافظ که هراز گاهی راه زبانم را در پیش می گیرد و بر کلامم جاری می شود . بادی از غرور این شادی به درون فرستادم . سینه ام را چون صخره های پیش رو جلو دادم و با عزم جزم ادای کوهنوردان حرفه ایی را در آوردم . بگذریم که نیمی از کوه پیمائیم را با تله سی انجام دادم ولی آبشار دوقلو کجا و این قدم زدن سلانه سلانه کجا .

صدای تلاطم آب که آمد . طلابت کوه را در یادم آورد . به پائین نگاه کردم . دره ایی بود و درختی و رودی . آب به شدت به صخره بزرگی

می خورد . جنگ سختی بین شان در گرفته بود . صخره تصمیم به عقب نشینی و جا خالی کردن ، نداشت . ایستاده بود و تازیانه های رود وحشی را تحمل می کرد و این برخورده ، صدایی از سختی و مقاومت را در گوش می نشاند . پشتم را صاف کردم . قدرت بیشتری یافته بودم . حالا دیگرزمین که هیچ ، سایر کرات هم داشت یکی یکی مال من می شد . حس قدرتم دیگر زمین و مکان نمی شناخت . تا هر کجا که دوست داشت ، پیش می رفت . لبخندی بر لب نشاندم . من این میان ، نوک هستی بودم .

به درختان نزدیکتر می شدم . صدای بلبلان ، دیگر این سمفونی شکوه قدرت را تکمیل کرد . چه زیبا بود . لحظه ایی چشم بستم . تاب دیدن این همه زیبایی و این همه احساس دلفریب را یکجا نداشتم . با چشمانی فرو بسته ، تنها به صدای طبیعت گوش سپردم تا نتی را هضم کنم و به تک تک سلولهایم برسانم . مملو شدم . به درجه اشباح رسیدم . چشمانم تاب تاریکی را نیاورد . به سویی گشودمشان . کفتران عاشق در گوشه ایی نرد عشق می باختند . صدای بغ بغویشان در صدای طبیعت گم شده بود و تنها جلوه ایی در چشم رهگذران باریک بین داشت .

چایی و قلیا نی و بویی و کبابی . همه را گذراندم به امید انتها . ایستادم و ادامه را نگریستم . سنگهایی بود زیر پا . شر شر ابی و سر بالایی تند . خواستم نفسی تجدید کنم . نگاهی به بالا انداختم . رهگذران قله عشق در آمد و شد بودند . دو کفتر عاشق هم دست در دست هم ، شانه به شانه هم ، نگاه در نگاه هم ، کلام بر زبان ، لبخند بر لبان و پر از حس زیبای شکفتن سرازیری تند عشق را در می نوردیدند . به کنار هم رسیدیم .

 

پسر : " راستی شما کجایی هستید ؟!!! "

نکته : وقتی تند و شتابان به قله های عشق می روید حتماً از طرف اسم ، فامیل ، سن و شهرشان را بپرسید .

چرایی : آمدیم و مثلاً آقا پسره خواست شیرین زبانی کند و مذاق طرف را با شهد شیرین جوکی ترکی یا رشتی و یا ...شیرین کند . خوب فکر کنید اگر آن خانم حساس ترک یا رشتی و یا ... باشد چقدر حالش می گیره . چیزی به شما نمی گه ولی شاید دیدار بعدی را بایکوت کند .

درس آخر : قابل توجه آقا پسرها . جزء سوالهای اول آشنایی شهر را هم اضافه کنید . میدانید که تهران است و انواع و اقسام شهریت ها در آن یافت می شود . درست مثل اسم فامیل بازی کردن دوران کودکی و بعد با شناخت کاملتری

 

                   دست در دست هم دهیم به مهر

                     تا که میهن خویش را کنیم آباد

 

                                     زیبا کده

                         من از مشکلاتم مهمترم

موهای خوشبو

کمی عطر به برس خود ، قبل از شروع برس کردن موهایتان بپاشید .


                                       میکده

 

پیچیده ترین خلقت خدایی ، ناشناخته ترین موجود زمینی ، دو پایی دو چهره که زمین و زمان را در نوردیده . همگان را شناخته جز وجود پر پیچ و خم خود . جز دنیای درونش را . جز گوشه گوشه زوایای مغز پیچ در پیچ اش را . اویی که می تواند در اوج کمال باشد و هم او گاهی در پستی . هم کریه است و زشت و هم زیباترین زیبائیها . خالقش آنقدر گونه گونی را در او پدید آورده تا همگان را حیران کند و نتیجه این حیرانی تمامی سخنها ، کتابها و تحلیلهای روان شناسانه ای است که فراوانند . ولی براستی شناخت این موجود کار سادهایی است ؟

کسانی که ادای پاکی می کنند و تمام کسانی که نا پاکند ، اگر شرایط برایتان به گونه دیگری رقم می خورد ، آن وقت در کجا ایستاده بودید . وقتی وسوسه های زمینی به سراغتان می آمد ، چه می کردید .....

 

  تا کی دل من چشم به در داشته باشد ؟

              ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد !

                           آن باد که آغشته به بوی نفس توست

                                          از کوچه ما کاش گذر داشته باشد !


پاییز




همیشه هر کس وقتی از پاییز گفته ، از غم پاییز گفته و زیبایی های آن را ندیده . او نمی دانسته که پاییز فصل شمال است . فصل کوههای پوشیده از

جنگل . فصل رنگها ، فصل زرد قرمز ، فصل زندگی ، فصل پویایی ، فصل رشد ، فصل لذت از هوایی دلپذیر ، از بارانهای فصلی و گاه و بیگاه .

از نسیمش که گویی ترا به سوی خود فرا می خواند .

در این فصل زیبا بایستی قدم زدن را در طبیعت زیبا تجربه کنی . بایستی تمامی پنجره ها را بگشایی تا هوای پاییزجانی تازه به تو بدهد و گرمای داغ

تابستان را از تمامی جانت بیرون بریزد . پاییز که شد باید بزنی بیرون تا صدای خش خش برگها تو را به خاطرات خوش کودکی و جوانی برد . زمانی

که باز می کردی و زمانی که دلدادگی می کردی . در پاییز باید باران را تجربه کنی . لذت زیر باران بودن هر بار تجربه ایی تازه است . هر بار که

زیر بارانی ، تمامی غمها ، تمامی دردها ، تمامی گناهان ، تمامی افکار پوچ ، تمامی پلیدی ها شسته و در زیر زمین فرو می رود و تو نوزادی

هستی

که تازه متولد شده . بی هیچ فکری ، بی هیچ گناهی ، بی هیچ مشکلی و آنگاه است که زندگی را دوباره شروع می کنی

 

 

 

JJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJJ

 

 

 

می نویسم از برایت . تو ای نادیده و تو ای نا شناخته. کیستی ؟ چیستی ؟ و چه خواهی شد ؟ به کجا قدم خواهی گذاشت ؟ بود و نبودت چه بر سر ما

خواهد آورد ؟ آینده ، آینده ، آینده همه چیز در گذر زمان مشخص می شود . زمان ، زمان ، زمان تنها چیزی که امروز بدان می اندیشم . نمی دانم

با گذشت آن چه چیزیهایی برایم به ارمغان خواهد آمد . من این زمان ، بیش از هر وقت دیگری به گذشتنش احتیاج دارم . دلم تنگه ، دلم تنگه ، دلم

تنگ . فکر می کنم چشم انتظار مرگم و لحظه ها را می شمارم و پشت پنجره افتادن برگ عمرم را نظاره گرم . فکر می کنم همه در حال زندگی اند

، می روند ، می آیند و روزمرگی می کنند ولی من در پایان راهم . نمی خواهم امیدم را نا امید کنم ولی تنها نشانی از آنها در خوابهایم می بینم

 

.................تا چه قبول افتد و چه بر دامنم نشیند .

 

 

                                     زیباکده

                        من از مشکلاتم مهمترم


ویتامینه مو با روغنها و مواد تقویتی

زرده تخم مرغ .......................یک عدد

روغن زیتون.........دو قاشق سوپخوری

روغن بادام..........دو قاشق سوپخوری

روغن نارگیل........دو قاشق سوپخوری

آب بابونه...........سه قاشق سوپخوری

آب نارنج............سه قاشق سوپخوری

تمام مواد را مخلوط کرده به موهای تمیز می زنیم . باید بیشتر این مواد روی ریشه موها زده شود . مدت 15 دقیقه ماساژداده و مدت 30 دقیقه زیر کلاهک نایلونی قرار می دهیم سپس موها را با یک شامپوی ملایم می شوئیم . این عمل را می توان هفته ایی یکبار و به مدت 4 هفته انجام داد تا موها تقویت شوند و اثر آن معلوم شود

 

 

                                                میکده

 

                    اگر بهر سر مویت دو صد هنر باشد

                     هنر بکار نیاید چو بخت بد باشد

                      بخت و دولت به کاردانی نیست

                      جز به تائید آسمانی نیست

                                                                    امثال و حکم دهخدا


دانی



 

 

 

 

دانی که در پی این شب تاریک چه ها خواهد آمد ؟ دانی که در پس نگاه تلخ نگارم چه ها نهفته است ؟ دانی که در پشت این سرمای دستانم غم چه ها می گذرد ؟ دانی که چشمان پر آبم ، نشان چه ها دارد ؟ دانی که دل شکسته ام ، غم که دارد ؟ دانی که چرا بار سنگینی از نفرت بر قلمم نشسته ؟ دانی که این خشم را از برای چه در وجودم کاشتند و آبش دادند ؟

 

دانی ، دانی یا این که ادای دانستن را در می آوری ؟ شاید تو نیز همچون دیگران سر در برف داری و خود را گول می زنی ، چرا ؟ به را ستی چرا بر صحنه زندگی ادای دیوانگان را در می آوریم ، چرا ؟

 

...شاید این گونه زندگی زیباتر شود . شاید این گونه کمر نفرت بشکند . شاید این گونه خشم فروکش کند . ...

 

عالمیست دیوانگی که عاقلان را خبر از ان نباشد . تنها اوست که می سوزد . سوختنی که دیگران را شادتر می کند .....

 

به کجا می رویم ما پناهدگان دنیای دیوانگان ؟ به که گوئیم غم پنهان دنیای دیوانگان ؟ فریاد سوی که بر آریم که کس باور دارد . ؟ به چه زبان بگوئیم تا دیگران بفهمند ؟ چاره از که بجوئیم ؟ دست یاری چه کس را بگیریم ؟

 

ما که در دنیای دیوانگان ، در آتش عقل عاقلان سوختیم .  ما که دم بر نیاوردیم ، تا دنیای دیگران خراب نشود . از چه دنیای ما را خراب می کنند . ما که سکوت کردیم و تنها لبخند دیوانگان بر لب زدیم . از چه دیگران دلشان خنک نمی شود ؟ در دیگران چه می گذرد ؟ در ما دیوانگان هر چه که بود فرو دادیم . در خود ریختیم و لب فرو بستیم ، تا مبادا به بیرون بریزد . ما که دیگر اشباح شدیم . گورستانی گشتیم از برای دیوانگان عاقل نما .

               

 

                       شاید این جوری رضایتشان فراهم شود

 

 

پس : ما شمع می شویم و می سوزیم . پس ما اشک می شویم و می باریم . پس ما سنگ صبور می شویم و می ترکیم . پس ما غم می شویم و غم می مانیم . بگذار دیگران راحت باشند . بگذار دیگران عقده های خویش را خالی کنند . بگذار دیگران غم هایشان را در تو بریزند . بگذار آنان آسایش داشته باشند ........... اگر تو نیز ادای عاقلان را در بیاوری دیگر دنیا چه می شد ؟

 

 

                                            زیباکده

                                 من از مشکلاتم مهمترم


 

برای اینکه ظاهر شفاف سایه ی چشم دوام داشته باشد قبل از این که به پلک های خود پودر بزنید تمام قسمت های آن را آغشته به برق لب نمایید . سایه ی چشم به بستری از برق لب می چسبد و دوام بیشتری خواهد داشت .

 

 

                                         میکده


 

بگذار اشکها ببارند . بگذار اشکهای چشمانت که بسان مرواریدی درخشان است ، بر روی صورت زیبایت که چونان گل سرخ وحشی است بریزد . بگذار آتش درونت تبدیل به آب گردد تا بر روی فراز و نشیب دردهایت جاری گردد و آنها را بشوید . بگذار آب باریکه های جاری در جویهای نیمه خشک ، جای خود را به سیلابهای بهاری بدهند ....