گل من

می‌خواهم یک داستان برایتان تعریف کنم. البته با اجازه عزیزترینم

در گرما گرم تابستان پیر مردی که دست تقدیر نقابش را  از هر لذتی واهی در این جهان جسمی رویگردان کرده بود در جاده زندگی سردر گم و حیران در امتدادی سر سبز با دسته‌گلی از گل‌های اقاقی در حرکت بود. این عادت هفتگیش بود که این مسیر را بپیماید.

در بین راه فرشتــــه‌ای کوچک که اشتیاق و شور زیادی در این جهان گنگ اسیرش کرده بود و همچون کبـــــوتری سفید که سرنوشت سعادت ماندنش را در در این سفر برای پیرمرد به ارمغان آورده بود. همسفر شدند.

در بین راه دختـــرک لحظه به لحظه به دسته گـــلی که در دست پیرمرد بود نگـــاه می‌کرد. در یک آن پیرمرد دسته‌گل را برای دخترک داد و گفت می‌دانم که دوستشان داری پس مال تو....

من بهش می‌گویم دسته‌ گلش را به تو که شور و احساس ماندن در این جاده را برای من دوباره زنده کردی بخشیدم و چقدر از این بخشش خوشحالم. سرمست از اجازه‌ای که برای دادن این بخشش برای من دادی.

به انتهای راه رسیدند و دخترک دید که پیرمرد به سمت قبرستان به حرکت در آمد. اما تنهای تنها .....

 

تقدیم به تو که تمام زندگیم شدی

گناه

 

 

 

همیشه به من می گفت : " تو دنیایی منی " غافل از این که روزی گفته بود : " دنیا برایم پوچ و بی ارزش است . "

به کدامین گناه ! آری ای یار به کدامین گناه مهر دلی تبدیل به کینه شد . به کدامین گناه شادی چشم تبدیل به اشک شد . به کدامین گناه ، ای یار ! انتقام جای دوستی شد . به کدامین گناه کلام در دهان حبس شد . به کدامین گناه ای همدم ، سینه پر از غم شد . به کدامین گناه ، پاها از رفتن سست شد . آری به راستی به کدامین گناه . گناه به گردن که بیاندازیم . گناه ...، گناه...، یا شاید هیچ !! این دوری است برای آمدن و می آید و می رود و ما را قدرتی برای مانع شدن نیست .

به کدامین گناه در مسلخ عشق پای کوفتن.........برای انتظار یار چشم بدر دوختن

 

باد غارتگری بودم ، وزیدم و غم دلها را با خود به غنیمت بردم .

باران بهاری بودم با شوق فردا در صدف چکیدم . حال که نقش مروارید گرفتم مرا به روی خاک افکندند .

بوم غمی بودم و در سیاهی شب لانه گرفتم .

حرف ناگفته ایی بودم یاد آور درد .

در این میان همه چیز بودم و هر کس از ظن خود شد یار من

 

ترا آن به که روی خود زمشتاقان بپوشانی

که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد

شب سوم


قیامتی بر پاست . جای تکانی را نداری. قاعدتاً باید کلافه شوی ، ولی آرامی. نفوذ آیات بیش از آن است که تنگی نفس ات را به شماره اندازد. و تو فقط می بینی ، می بینی تا به آخر .

چراغها که خاموش می شود ، غم عالم بر دلت به یکباره فرو می ریزد. خلوتی می شود بین تو و کائنات. ولی مگر جسارت این ارتباط را داری.پس میشنویی  و می شنویی . فقط می شنویی . چرا که حتی جرات خواندن کلام حق را هم به خود نمی دهی . روسیاهیی ، سراپا تقصیریی . خود می دانی که چه کرده ایی ، نا دانسته ها دیگر هیچ .

 آخ ، چه می شنوم ؟ چه می گوید ؟  قرآن بر سر . دیگر طاقت این را ندارم . می گریزم . اینجا جای ماندن نیست . نمی خواهم کلام تطهیر خداوندی بر فرق سر من نشیند . تحمل سنگینی کرده هایم را ندارم . به کوچه می زنم .

 بغضم را هر جور هست فرو می دهم . خود را هر جور هست به زیر پتو می کشم . می خوابم . خوابی عمیق به رویا . فرار کردم . گریختم . چشم فرو بستم تا واقعیت را نبینم . فردا نیز یادم رفت .

 ولی فردایی دیگر شب دوم بود . و من می خواستم تقدیر سالیانه ام را رقم بزنم . به خود جرات دادم . رفتم و نشستم . خواندم ، زیبا بود . هر کلامش . هر آیه اش . قدری دیدم . قدری لذت بردم . دعا خواندم . قشنگ ترین شعر هستی . جوشن کبیر .

 ولی هر تکه اش ، هر حرفش را بغض و گریه مانع می شد که با لذت ادا کنم .  فقط دانستم که زیباست و گریستم . توانستم تا انتها ببرم . بایستی قرآن بر سر می گرفتم . بایستی به تمام معصومان عالم قسم می خوردم . بایستی نام "علی" را دستمایه گناهانم قرار می دادم . این دیگر چه تنبیه ایی است برای انسان خطا کار .

 بردن این اسامی اعظم . خواندن این کلام خدا ، گرفتن این عظیم ترین نشانه آیت بر سر ذره ایی . بنده ایی که روی زمین به نابودی خلقت، نابودی اخلاقیات ، نابودی انسان ، این اشرف مخلوقات پرداخته و حال جرات می یابم چشمانم را می بندم . بوسه ایی بر نام کتابش می نهم . انگشت انگشتری  چپ را ، آنکه نزدیکترین  ارتباط را با قلب زندگی دارد به داخل صحفاتش فرو می برم و می گشایم .

 بر سر می گیرم . ولی باز جرات گذاشتن آیاتش را مستقیم بر سر ندارم . از روی جلد می گذارم، تا آیـــات رو بـــــه آسمان روند. می خوانم و می خوانم. قمسش  می دهم . " بکً یا الله " ....... " بمحمدٍ "  ........" بعلیٍٍٍٍٍٍٍ " .....تاب نمی آورم و یکدم می گیرم .

 نه نام مولا را نمی آورم ." بفاطمهً " ....." بالحسن " ........به انتها می رسم . قیام می کنم . نام حجت را می آورم . ولی فقط یکبار . دیگر نه ، دیگر نبـــاید پاکیها در جنگ و جدال کلام ناپاک گم شود . پس بهتر است دم فرو بندم و فقط فقط اشکی را جاری سازم. لحظاتی می گذرد. صداها خوابیده. چراغها روشن می شود . چراغ دلم نیم سویی می زند .

 نگاهی به آیات الهی می اندازم . خود نمی خوانم . می دانم که تقدیری سیاه بر این برگ سفید نشسته . به مفسرش می سپارم . لب فرو می بندد و برایم تنها از شب سوم می گوید .می‌فهمم که بدتر از آنی است که فکر می کردم .

 امروز شب سوم است . عزمم جزم . می خواهم با زور تقدیرم را سفید رقم بزنم . دیگر وقتی نیست . تنها این شب است . باید دست پر برگردم . به نماز می ایستم ، به نماز می ایستند . همگان . شانه به شانه . جای هیچ چیز نیست . به سرعت برق و باد  رکوع ، سجود و دوباره تکبیر . سه روز به درگاه خدا به نماز می ایستیم .

 بایستی جوشن کبیر را بخوانیم . عاشق تک تک کلماتش هستم . می خوانم در دل این محراب . رنگ آبی اش مرا به عمق کلمات قرآن حک شده بر روی آن می برد.باعث می شود لذتی وافر از دعا ببرم. با لذت فریاد می زنم.با کلماتش معاشقه می کنم . دیگر از گریه و زاری خبری نیست . خدایا من امشب نمی گیرم .

امشب تقدیر یک ساله نمی خواهم . امشب خود را به تو می سپارم . امشب برای فــــرق شکافته " علی " نمی نالم . امشب سعادتش را ، سعادت درک کلماتت را جشن خواهــم گرفت . از تمامی اطراف و اکناف بریدم . نفس ها ، صداها و تمامی آدمهایی که از تنگی جا به من چسبیده اند را فراموش می کنم و یک نفس فریاد می زنم

 " سبحانک یا لااله الا انت ، الغوث الغوث خلصنا من النار یارب "  لحظه لحظه سبک تر می شوم . شماره به شماره بالهایم بلندتر می شوند  . به صد می رسم . صدی که پایان و آغاز شکفتن من است . قرآن به دست می گیرم . می بوسم  و می بوسم  . نا مش را لمس می کنم .

 یاد گرفتم از تک تک کلماتش سراسر شوق زندگی بگیرم . اعجازش را حس کردم .  نیت کردم . از تمام مادیات گذشتم . دنیا را پشت سر گذاشتم . می دانستم امروز چه می خواهم . معرفت و بینش ، معرفت و بینش  کم چیزیی نبود  . ولی آنقدر سر مست این باده بودم که اثر مستی اش نگذاشت بفهمم چه می گویم .

 از همان انگشت مدد گرفتم . به قلب کتاب زدم . پیوندی بین دو قلب برقرار کردم و قرآن را این بار با آیاتش بر فرق سر گذاشتم . به عکسم در شیشه نگاه کردم . سقفی یافته بودم . خانه ایی شده بود بر سرم . احساس امنیت کردم . ماًمنی بود . دیگر از هیچ چیز نمی ترسم . هر چه از دوست رسد . می گویم و می گویم

 حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش 

 پس خموش می شوم و منتظر می مانم تا باران رحمتش بر سرم باریدن کند . نام رسولش را با عشق فریاد می کنم . توان گفتن صد و ده بار" یا علی "  را دارم و یا شاید بیشتر . قشنگ ترین و زیباترین نامی است که در عالم فریاد می شود و من فریادم را رساتر می کنم . دیگر گریه نمی کنم .

 دیگر از غم بیزارم . بدعتی تازه در دین می کنم . نگاهی دیگر به عزا می اندازم . می گذارم اندیشه های مثبت با یا علی در ذره ذره وجودم نفوذ کند . می گذارم تا با تمامی اسما معصوم معاشقه کنم . و اینک در پناه چراغ دل نگاهی به سوره حج می اندازم . تقدیر هجرت است و من پرنده ایی سبکبال شدم .

 بایستی هجرت آغاز کنم . از ناپاکیها به سوی پاکیها . از تاریکیها به سوی روشنی ها و در پایان به سوی کعبه عشق . پس عزم جزم می دارم  تا قدمی که با شک برداشتم به یقین تبدیل کنم .